جوان و فرهنگ و زندگى جلد اول

مشخصات كتاب

سرشناسه : شفیعی سروستانی اسماعیل - 1337 عنوان و نام پديدآور : جوان فرهنگ و زندگی نویسنده اسماعیل شفیعی سروستانی مشخصات نشر : تهران نشر موعود عصر، - 1380. فروست : (کتاب های موعود14) شابک : 964-6968-13-0 (دوره ؛ 964-6968-13-0 (دوره ؛ 964-6968-13-0 (دوره ؛ 964-6968-13-0 (دوره ؛ 964-6968-12-0 8800ریال (ج 1) وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی يادداشت : ج 1 (چاپ دوم 1382): 8800 ریال موضوع : ایران -- زندگی فرهنگی -- قرن 14 -- پرسشها و پاسخها موضوع : ایران -- سیاست و حکومت -- قرن 14 -- پرسشها و پاسخها موضوع : روشنفکران -- ایران رده بندی کنگره : DSR65 /ف6 ‮ ش7 1380 رده بندی دیویی : ‮ 955/0844083 شماره کتابشناسی ملی : م 80-3168

بجاى مقدمه

جوان ، فرهنگ و زندگى را با همه كاستى ها و نواقصش ، به نام خدا ، براى همه جوانان خوب اين سرزمين بزرگ نوشته ام ، كه اميدوارم با قلب صافى كه در سينه دارند بر من ببخشند . جوانانى كه هميشه مرا مرهون محبتهاى خود ساخته اند .

در اين اثر سعى در تدارك پاسخهايى ساده و صميمى براى سؤ الهاى آنها داشته ام ، اگر چه در كتاب روى سخنم با گوش شنوايى است كه در شخصيت داستانى (حميد) ظاهر شده است .

چه فرقى مى كند؛حميد ، مريم ، على يا محمد ، اينها جملگى فرشته هايى هستند كه گذر زمان بالهيشان را كوتاه و كوتاهتر مى كند .

اگر چه من براى آنها طالب بالهاى بزرگى هستم كه بتواند آنها را تا دور دست آسمان ، تا پيش

خدا بالا ببرد و مطمئن هستم معرفت همان بال نا پيدائى است كه قدرتش براى بالا بردن آن عزيزان كمتر از آن بال آرزوهايم نيست .

لازم مى دانم در همينجا از همه دوستانى كه مرا در تدارك اين اثر يارى دادن قدر دانى كنم ، بويژه از سركار خانم پريوش دانش نيا كه رنج باز نويسى و انجام اصلاحات چند باره اش را صميمانه پذيرا شد .

اميد كه مقبول طبع ساحت اهل قلم واقع شود . انشاءاله

اسماعيل شفيعى سروستانى

فصل اول

قسمت اول

شايد در اين شهر شلوغ و بى در و پيكر يكى از كسانى باشم كه هر روز صبح قبل از ساعت هفت در امتداد بلوار كشاورز و از كنار پارك لاله را مى گذرد . اين جدا از رفت آمدهاى طى روز است كه گاهى ناگزير مى شوم دو يا سه بار از همين مسير بگذرم ، يعنى حداقل در تمام طول سال روزى يك مرتبه شاهد اينهمه آمد و شد و اينهمه درخت در بهار و تابستان و پائيز بوده ام . اما اگر بپرسى چند مرتبه مجال پياده شدن از ماشين و رفتن و رفتن به ميان پارك و رها شدن روى يكى از صندليها را داشته ام در جوابت خواهم گفت كه طى ده سال از عدد انگشتان دست تجاوز نمى كرد ، تا همين اواخر كه اتفاقى كوچك موجب شد . . .

امان از اينهمه كار و دوندگى ، از صبح على الطلوع تا ساعتها از شب رفته ، با عجله و شتابى تمام نشدنى ، كه مجال هر گونه تامل جدى را از آدم مى گيرد در حال رفت و آمدى

و اينهمه حتى اجازه نمى دهد كه در يابى بهار كى آمد و تابستان كى رفت ؟

روزى بناگاه همه درختها را سبز مى بينى و بيدهاى مجنون را آويزان و روزى برف سفيدى كه سرتاسر خيابان و باغچه را پوشانده . اينها ، همه براى زندگى در شهر شلوغى است با ظاهرى مدرن . شهرى در مركز رفت و آمد و پر از موسساتى كه جملگى اخبار را در اختيارت مى گذارد . انبوه اطاعاتى كه مجال تامل و تفكر را از آدمى مى گيرد . همه خلوتش را به هم مى زند و وادارش مى كند كه همه چيز را در سطح ببيند ، ظاهر بين شود و با دغدغه و عجله روز را به شب و شب را به روز برساند .

داشتم مى گفتم : تا همين اواخر كه . . .

بهار به نيم راه رسيده بود و درختها همه سرسبزى خود را به نمايش گذاشته بودند . مثل هر روز خسته و كوفته راهى خانه شدم اما ، سنگينى حزنى بى دليل راه نفس كشيدن را تنگ كرده بود و پا را از رفتن باز مى داشت . بلوار كشاورز را كه پشت سر گذاشتم در دلم هواى رفتن به پارك و نشستن زير يكى از بيدهاى مجنون مثل يك نياز ، مثل احساس گرسنگى جوانه زد . فرمان ماشين را به سمت خيابان كارگر گرداندم و پس از پارك ماشين راهى شدم . هر كس در حال و هوايى قدم زنان مى گذشت و هر از چند مردى ، زنى يا خانواده اى را مى ديدم كه همه زندگى و دلخوشى

اش را بر كالسكه نشانده و از ميان راههاى باريك باغچه ها و استخرهاى پارك عبور مى كرد .

بازى بچه ها ، باد ملايمى كه از لابه لاى درختها مى وزيد ، پيرمردهاى بازنشسته كه گله به گله روى نيمكتها نشسته بودند و از دوران جوانى شان ياد مى كردند ، جوانانى كه مشغول بازى شطرنج بودند و كودكانى كه با راكتهاى بدمينتون بى خيال از حال و روز رهگذارن غرق بازى بودند و دخترها و پسرهاى كم سن و سالى كه دور از چشم خانواده ها در گوشه و كنار پارك و پشت درختها به گفتگو نشسته بودند ، همه و همه تصويرگر زندگى بر پرده بزرگ پارك بودند و من ، تا دمى را فارغ از آنهمه غوغاى روز در آرامش سپرى كنم .

صداى بستنى فروش دوره گرد ، صداى موزيكى كه از بلند گوى پارك شنيده مى شد و شوخى و خنده جوانان و رهگذران ، موسيقى پارك را مى ساخت .

تماشاى اينهمه ، مرا به سالهاى جوانى مى برد و تماشاى جوانان ، حال و هواى جوانى را در دلم زنده مى كرد . هر چه بود ، جلوه ديگرى از زندگى بود كه در فضاى پارك نمودار مى شد . جلوه اى كه نمى شد بى تفاوت و بى خيال از كنارش گذشت . جلوه اى كه زبان خاص خود داشت . جوانها بى هوا و بى خيال از هر درى سخن مى گفتند . از آرزوى دور و دراز براى آينده ، از جراتها و جسارتهايشان در كوچه و خيابان ، از معلمهاى رياضى و فارسى و دينى و

زبان كه هر كدام قصد داشتند به آنها شكل و شمايلى دلخواه خود بدهند ، از دخترهاى كوچه و محله مى گفتند و دلبريهايشان و فيلمها و آهنگهايى كه كاستهاى ويدئو و ماهواره ها برايشان ارمغان آورده بودند و . . .

از چشمشهايشان مى شد همه درونشان را ديد و قلبهايشان را كه مثل هواى بهارى بى قرار بود و آينده و سرنوشتى كه آنها را پشت لباسهاى رنگارنگ و جور وا جور پوشانده بودند .

پارك نمايشگاهى از قهرمانان محبوب جوانان شهر بود . قهرمانانى كه از هزاران كيلومتر فاصله به آنان شكل مى داند ، رفتارشان را مى ساختند و آنان به عالمى دور و مملو از خيال مى كشيدند . . .

كيف دستى را روى زمين گذاشتم و خودم را روى نيمكت سبز رنگ زير بيد مجنون رها كردم و چشم به آسمان دوختم . به پاره هاى ابرى كه آرام به سمت شرق در حركت بود اما گوشم در اختيار خودم نبود ، از هر گوشه اى صداى مى شنيدم :

- بستنى بدم ! بستنى !

صداى مرد ميانسالى بود كه بر ترك دوچرخه كهنه و در هم شكسته اش صندوقى كائوچويى پر از بستنى گذاشته بود تا با فروش آنها زندگى خود را بچرخاند . هنوز صداى مرد كه بلندتر از همه صداها به گوش مى رسيد دور نشده بود كه خانم جوانى با يك كيف دستى مخصوص بچه ها با بادكنك بزرگ دورنگى كه در دست داشت مرتب فرياد مى زد مواظب باش ! زمين نخورى ! به دنبال پسر بچه دو سه ساله اش دويد . مادرى كه همه آينده

، روياها و جوانى اش در وجود اين كودك نو پا خلاصه مى شد و شايد هيچ گاه صداى ماموران پارك را كه مرتب اعلام مى كرد از خواهران محترم خواهشمنديم پوشش اسلامى خود را حفظ كنند نمى شنيد . تنها صداى قابل شنيدن براى او صداى خنده كودك نوپايش بوده و بس .

چند متر آن طرف تر دو سه تا جوان كنار نيمكت روبروى من و بى خيال از اينهمه رفت و آمد گپ مى زدند . ، بى آنكه بخواهم مى شنيدم :

- ببين حميد ! من با تو سر ساعت 5 جلو سينما عصر جديد قرار گذاشتم تا ساعت پنج و نيم هم وايسادم نيومدى ، حالا يه چيزى هم طلبكارى ؟

- من كه به تو گفته بودم ممكنه دير بيام ، تازه . . . مگه چى شده ؟

- ديگه چى مى خواستى بشه ؟ مرده و قولش . . .

نفر سوم حرف هر دو را قطع كرد و گفت :

- بس كنيد ديگه ! حوصله مون سر رفت ، ، هى قد قد مى كنى ، يه خبر جديد واستون دارم . شهرام سر بيرون آومدن از خونه با با باش دعواش شده ، سر درس خوندن و كنكور و اينجور چيزا ديگه . . .

- بابا شهرام كه مثل دخترها همه اش نشسته خونه درس مى خونه . . . بازم گلى به جمال باباى ما ، همه اش علافيم و هيچى نمى گه !

جوانى كه حميد صدايش مى كردند با صداى بلند ميان حرفها پريد و گفت :

- ول كنيد بابا ، زنگ مى زنيم مى پرسيم .

-

البته اگه مادرش نگه كه خونه نيس .

اينو پسر هفده ، هجده ساله اى گفت كه با شلوار سفيد و كفش ورزشى پت و پهن بزرگى روبروى همه ايستاده بود هر از چندى با نگاهش دختران جوانى را كه در حال گذر بودند بدرقه مى كرد .

حميد در حالى كه سيگارى را جيب پيراهنش خارج كرده و با چشمانش دنبال آتش مى گشت گفت :

اصلا مى دونيد چيه ؟ امروز جمع شديم تا براى روز جمعه تصميم بگيريم .

گويا كسى كبريت با خودش نداشت ، چون حميد از جمع جدا شد و به هواى گرفتن كبريت به طرف من آمد .

- مى بخشيد آقا ! كبريت خدمتتونه ؟

- نه متاسفم !

- خواهش مى كنم !

اين جمله را در حال رفتن گفت . برق خاصى در چشمهايش بود . يك لحظه نگاههامون به هم گره خورد ، بهش نمى آمد از تيپ جوانهاى لاابالى و بيكارى باشه كه صبح تا شب تو كوچه ها ول مى گردند . احساس كردم ميان آنچه نشان مى داد و آنچه از نگاهش مى شد فهميد خيلى فاصله است . از رهگذرى آتش سيگار گرفت و پكى محكم به آن زد و براى لحظه اى چشماش را به نقطه اى دور دست دوخت .

- حميد ! چرا ميخ شدى پسر بيا ببينيم . . .

روزنامه اى را كه همراه داشتم از كيفم در آوردم و مشغول ورق زدن شدم . خبر تازه اى نداشت همان غوغاى هميشگى طالبان قدرت بود و يقه درانيهاى روزنامه هايى كه بى محابا خيالات و تصورات خود را در قالب تحليل و مقاله و خبر

به خورد مردم مى دادند .

روزنامه را با نگاهى سريع وارسى كردم و آن را روى نيمكت گذاشتم . دستها را پشت گردن حلقه زدم و چشم به آسمان و برگهاى سبز و آويزان بيد دوختم . نمى دانى چه مى گذشت . صداى حميد كه از من اجازه مى خواست تا روزنامه را مطالعه كند مرا به خود آورد . با سر اعلام رضايت كردم و او را لبخندى روزنامه را برداشت و رفت . بجز حميد بقيه رفته بودند .

ساعت هفت و نيم غروب بود كه خودم را جمع و جور كردم و مهياى رفتن شدم . از جا كه بلند شدم حميد به طرفم آمد و روزنامه را در حالى كه تا كرده بود به طرفم گرفت :

- متشكرم آقا !

- خواهش مى كنم ، قابلى نداره ، مى تونه پيش شما باشه

- متشكرم ، خوندمش . هر چند روزنامه ها بيشتر از آنكه مطلب مفيدى داشته باشند بر گيجى و حيرت آدم اضافه مى كنند .

- چطور ! ؟

- هيچى ، بى خيال ، اين حرفها به ما نيومده ، بهر حال متشكرم !

راحت حرف مى زد اما حيا را در چشمها و حركات او كاملا مى شد ديد . دوقدم كه رفت ناگهان برگشت و با همان حجب و حيا پرسيد :

- معذرت مى خواهم مى توانم بپرسم شما چه كاره ايد ؟

- خواهش مى كنم ! چه كاره باشم خوبه ؟

- ظاهرتون به معلمها ، نويسنده ها يا چيزى تو همين مايه ها مى خوره .

- درست حدس زدى ! اما فهميدن اين كه من چه كاره ام به

چه دردت مى خوره ؟

- راستش از وقتى روى اين نيمكت نشستيد توجهم به شما جلب شده . شايد در درونم احساس نوعى انس و خويشى با شما كردم .

- مى بينى كه دوستات همه رفتن ، تو چرا نرفتى ؟

- كارى نداشتم كه برم ، بدم هم نمى آمد كمى بيشتر تو پارك بمونم ، حالا هم كه . . .

- حالا هم كه چى ؟

- فرصت گفتگو با شما را پيدا كردم .

- مثل اينكه بيشتر وقتها با دوستات اينجا يا جاهايى ديگر مثل اينجا مى روى ؟

- كم و بيش ، معمولا هفته اى يك بار به اينجا مى آييم ، گپى مى زنيم . . . شما چطور ؟

- متاسفانه خيلى كم ! كار و گرفتارى اجازه نمى دهد اما ، دلم مى خواد كه بتونم نفسى تازه كنم .

- چه بهتر از اين ! شايد فرصتى براى من باشه تا با شما كه اهل درس و بحث هستيد گفتگوى داشته باشم .

در دلم احساس رضايت مى كردم . بدم نمى آمد گفتگويى با او و دوستانش داشته باشم به همين خاطر گفتم :

- خوبه !

لبخند رضايت بخشى بر لبهايش دويد و بسرعت گفت :

- چه روزى ؟

- هفته ديگر ، همين ساعت و همين جا .

- عاليه ! راستى اسم من حميده !

- مى دونم !

- از كجا ؟

- دوستانت به همين اسم صدايت مى كردند ، يادت رفت كه براى گرفتن آتش سيگار آمدى ؟ من هم مهدى هستم .

- آشناى با شما را به فال نيك مى گيرم و خوشحالم

- من هم همين طور .

قسمت دوم

مثل همه ايام

سال ، هفته شلوغ و پر دردسرى را پشت سر گذاشتم . اما ، قرار دوشنبه را در خاطر داشتم . ساعت پنج چهل دقيقه روز دوشنبه بود .

يك هفته بسرعت گذشته بود . گذر زمان اين روزها خيلى شتابزده است . زمين بازى بچه ها را دور زدم . حميد زير همان درخت بيد مجنون و روى همان نيمكت نشسته بود . با ديدن من در حالى كه عينك آفتابى مدل جديدش را از روى چشمهايش بر مى داشت از جا بلند شد و در حالى كه لبخندى صميمى صورتش را پوشانده بود با خوشحالى سلام كرد .

- سلام حميد جان ، چطورى ؟

- اى ! بد نيستم .

- تنهاى ؟

- مگر قرار بود كسى ديگر هم بياد .

- نه فكر كردم شايد مثل هفته پيش با دوستات آمده باشى .

- قرار من با بچه ها امروز نبود .

- چرا نمى نشينيد ، خسته به نظر مى رسيد ؟

- آره ، كمى خسته ام ، چه هواى تازه و خوبيه !

- با اين خستگى قرار امروز من هم وبال گردنتان شد .

- نه عزيز ! اينطور نيست .

- روزنامه هاى امروز را ديدى ؟ اگه نديدى بيا بگير !

- به دلم نمى خواهد فرصت گفتگو با شما را از دست بدهم . بعد آنها را مى خوانم .

- هر جور دوست دارى !

- راستى حميد به چه كار و بارى مشغولى ؟

- پارسال ديپلم گرفتم ، يكسالى فرصت داشتم تا سربازى يا رفتن به دانشگاه . يكى دو هفته ديگر هم كه كنكور بايد بدم و بعد هم هر چى كه خدا بخواد پيش

مى آد ،

- رشته مورد علاقه ات چيه ؟

- خودم يا خانواده ام ؟

- معلومه كه خودت .

- يكى از رشته هاى علوم انسانى ، شايد هم روزنامه نگارى ، كنكور كه معلوم نمى كنه يك وقت چشم باز مى كنى مى بينى چيزى شدى كه نمى خواستى .

جايى هستى كه دوست نداشتى و كارى مى كنى كه يك عمر ازش بيزار بودى . ديگه راه بازگشت به عقب هم نيست . خانواده هم كه فقط چشمشان را به پول و شغل و اعتبار اجتماعى و اينجور چيزها دوخته اند .

- به نظر مى رسد اهل كتاب و مطالعه اى ؟

- اى . . . كتاب زياد مى خونم . هميشه از بچگى علاقه داشتم .

- چه كتابهاى مى خونى ؟

- خيلى فرق نمى كنه . . . تاريخ ، رمان ، شعر ، تحليلهاى سياسى ، سينما و . . . هر چى دم دستم بياد مى خونم .

- بايد اطلاعات عمومى خوبى داشته باشى ! ؟

اينا كه براى آدم نون آب نمى شه .

- مگه هر چيز را بايد به نون آب تبديل كرد ؟ مگر خدا عالم و آدم را فقط براى نون و آب آفريده ! ؟

- البته كه نه ! ! ولى ؟

- ولى چى ؟

- راستش آب و نون هم بهونه است ، چطورى بگم گيجم ، حيرانم ، نمى دونم كى ام ؟ كجايى ام ؟ چى مى خوام ؟ چى بايد بخوام ؟ دوروبريام هم همه همين اند . هر كسى ساز خودش را مى زنه ، هر كسى كارى مى كنه ، هيچى به هيچى نيست

. مردم يه چيزهايى مى گن اما يه راهى ديگه مى روند ، معلوم نيست اونا چى مى خوان . گاهى وقتا آرزو مى كنم سوسك بودم ، پشه بودم نمى دونم يه چيزى بودم كه نمى توانستم از خودم بپرسم كى ام ؟ چه كاره ام ؟ كجا مى خوام برم ؟ چرا همه چى اينهمه آشفته و درهم بر همه ، اما مى بينم يك انسانم با دنياى از سوال . اونم از كى ؟ از كساى كه همه شون مثل خودم اند راستشو بخواين من يه انبار سوالم . اينهمه سوال بى جواب كلافه ام كرده ، اينقدر سوال پراكنده دارم كه نمى تونم جمع و جورشون كنم و منظورم را برسانم . اونروز كه شما رو ديدم نمى دونم چرا يه چيزى تو دلم به من نهيب زد برو ! نترس ! سوال كن ، پرسيدن كه عيب نيست ! شايد بدونه شايد هم مثل خيلى هاى ديگه فكر كنه كه كله ات بوى قرمه سبزى مى ده هر چى بود جرات كردم و ازتون خواستم كه با هم گفتگو كنيم . شما گفتيد كه نويسنده ايد ، اگر نويسنده ايد بايد راجع به همه اين مسائل فكر كرده باشيد . آرامشتون هم به من مى گه كه به جوابهايى رسيديد ، خب به من هم بگوييد . مى خواهم بدونم اصلا چرا اينهمه سوال تو ذهنم ورجه ورجه مى كند ؟

تو ضمن حرفهات جواب خودت را دادى ، بى آنكه توجهى داشته باشى .

دوست من ! وقتى مى گى گاهى وقتها آرزو مى كنى كه سوسك يا پشه باشى تا

اينهمه سوال تو ذهنت ورجه ورجه نكنه ، يعنى سوسك و پشه نيستى و آدمى . همين فرق ميان تو با ديگر موجوداته يعنى پرسش درباره هستى حالا مى تونى به من بگى كه چرا مردم زمانه تا اين حد آشفته و پراكنده اند ؟ چرا گرفتار معمولى ترين كارهاى زندگى گياهى و حيوانى اند ؟ و چرا خورشان را همسان نباتات و جانوران تصور مى كنند ؟ جواب اين سوالها كاملا روشنه ،

چون آنها هنوز پرسيدن را شروع نكرده ، و حتى دغدغه و اضطرابى هم در اين باره به جان او نيفتاده ، معلوم مى شود كه او هنوز ميان خودش و طبيعت فرقى نمى بيند يا خودش را هم شاءن موجودات ديگرى بجز انسان مى داند . اما تو يك قدم جلوترى . يعنى تو پرسيدن را شروع كرده اى و وقتى انسانى شروع به پرسيدن كرد معلوم مى شود با ديگر موجودات فرق دارد ، چون مقام پرسش ، مقام آدمى است .

آقاى مهدوى اين سوالها با فاصله هاى زمانى زياد و در مراحل مختلفى از عمر من به سراغم آمده اند . خوب يادمه ، شش هفت سال بيشتر نداشتم بچه كنجكاو و تيزى بودم كه حواسم به همه چى بود حرفهاى بزرگترها ، نقشه هايشان ، آرزوهايشان ، تلاشى كه براى به دست آوردن پول و مال و قدرت داشتند همه و همه را مى فهميدم . شبى در يك روياى كودكانه خود را در پهنه كره زمين كه تبديل به دشت بزرگ و گردى شده بود ديدم . تنهاى تنها من بودم و زمينى كه ديگر سبز نبود

، كوير بود و بادى كه مى وزيد و اسكناسهاى درشت و رنگارنگ را چون كاغذ پاره اى در هوا پراكنده مى كرد و گاوصندوقهايى با درهاى نيمه باز كه طلا و جواهرات خود را چون ريگهاى بى ارزش بيرون ريخته بودند . برخى از گاوصندوقهاى زنگ زده بود برخى تا نيمه در شنهاى بيابان فرو رفته بود آنهمه پول و طلا و جواهر بى ارزش و رها شده و متروك بود و من در عالم رويا مبهوت از سوال بزرگى بودم كه آنهمه تلاش و رنج بزرگترها را در نظرم مى شكست .

يادم مى آيد كه با اين خواب تا چند روز ذهن كودكانه ام درگير سوالاتى بزرگ شده بود اما چنان در عالم بيدارى همه را در پى به دست آوردن و يا در حسرت داشتن آنهمه مى ديدم كه جرات طرح سوال به خود ندادم . مدتها گذشت بازيها ، شيطنتها و دلخوشى هاى كودكانه آرام آرام شهد غفلت را بر جانم ريخت . ديگر سوالى نبود تا چندى بعد كه مجددا همه چيز برايم زير سوال رفت . اين بار غفلت عارض شده طولانى تر و عميق تر بود و امروز كه با شما آشنا شده ام اينهمه سوال بى پاسخ فلجم كرده ، ديگر با كلوچه و آب نبات و خروس قندى و ول كن اين حرفها را و تو رو چه به اين حرفها حتى با فوتبال و فيلم و سينما هم از پس خودم بر نمى آم . دلم مى خواد بدانم من كيستم ؟ خالق من كيست ؟ از كجا آمده ام به كجا مى روم ؟

حقيقت چيست ؟ و بالاخره من به عنوان يك انسان بايد دنبال چه چيزى باشم ؟

- ببين حميد ! بر عكس تو كه از دست خودت كلافه و خسته شده اى ، من از

اينكه كسى را روبروى خودم مى بينم كه اينجورى سوال مى كنه خوشحالم !

- از تماشاى يك آدم كلافه و سر در گم . . .

- نه ! از ملاقات جوانى كه در كنار صداها سوال خرد و كوچك و جزئى سوال بزرگ و كلى هم به ذهنش راه پيدا كرده . . .

- سوالهاى كلى ؟ نمى فهمم . . .

ببين حميد ! سوالها به دو دسته تقسيم مى شوند . اول سوالهاى جزئى و بى اهميت كه بيشتر از جنس مسائل روزمره اند ، مثل مشكلاتى كه بطور مرتب در كوچه و خيابان و شهر و اداره سر راه آدم قرار مى گيرند و صدها و هزارها متخصص و كارشناس براى حل آنها صف كشيده اند .

اين مسائل از جنس مشكلات مالى مشكلات ترافيك ، آب و هوا ، ازدواج ، سياست معامله و تجارت و صدها موضوع ديگر مثل اينها هستند . اما ، دسته دوم سوالهايى كلى اند . سوالهاى كه مثل يك رازند ، هميشه هم بوده اند و عمرى به درازاى عمر انسان در پهنه خاك دارند . سوالهايى كه براى كشف پاسخ ، افلاطون و ارسطو و بو على سينا را هم به دنبال خود كشيده اند . سوالهايى اساسى و بنيادين درباره راز خلقت ، راز بودن ، راز مرگ . سوالهايى كه كم و زياد شدن مسائل خرد زندگى و تغيير صورت حيات

هم روى آنها تاثير نداشته ، اين سوالها مخصوص انسان است . ممكن است وضع زندگى و خورد و خوراك انسانها عوض شود و يا مثلا جنس وسيله نقليه و خانه آنها عوض شوند اما اين سوالها و نگرانى هاى تمام نشدنى براى كشف پاسخ آنها ، آدم را رها نمى كند . تنها ممكن است اشتغال روزمره مثل خاكسترى بطور موقت روى آن را بپوشاند اما به هيچ روى از صفحه ذهن و قلب آدمى پاك نمى شوند .

به همين جهت گفتم اين سوالها مخصوص انسان است و بر خاسته از چيزى است كه او را از ساير موجودات جدا كرده و ريشه در دل و روح او دارد . همه تلاش انسانها براى رسيدن به سعادت و خوشبختى و . . . هم به دنبال همين سوالهاست . اما ، بايد بدانى كه هر وقت غفلت و اشتغال انسان به كارهاى جزئى و روزمره زندگى بيشتر و در نتيجه غفلت او بيشتر باشد اين سوالها ديرتر به سراغش مى آيند و بالعكس هر وقت اشتغال و غفلت كمتر مى شوند بر ميزان اين سوالها و نگرانى براى يافتن پاسخ آنها افزوده مى شود .

مردم عادى گمان مى كنند اگر همه مشكلات مالى شان حل شود راحت مى شوند . اما شايد ديده باشى يا در باره كسانى شنيده باشى كه بناگاه دست از همه داشته ها شسته و براى كشف سوالهاى بزرگ كه آنها را با خودشان درگير كرده راهى كوه و بيابان شده اند . بودا ، كنفوسيوس ، سقراط و همه حكما و انبياء درگير با اين نوع سوالها بودند و

قبل از آنكه سعى در حل و فصل مسائل جزئى آدمها كنند براى كشف پاسخى به سوالهاى بزرگ آنها تلاش كرده اند و محتواى اصلى آثارشان هم پاسخ به اين سوالهاست .

- اگر اين سوالها مخصوص انسان است . انسانها كه تغيير نكرده اند پس چرا هر چه جهان متحول تر مى شود و دامنه اختراعات و اكتشافات گسترده تر مى گردد ، مردم كمتر به طرح اين سوالها مى پردازند و كمتر مى بينيم كسانى را كه سر در پى يافتن پاسخى براى اين سوالات داشته باشند ؟

- بى شك اينطور نيست و اگر چنين بود دفتر هر نوع خلاقيت هنرى و ذوقى و بسيارى امور ديگر بسته مى شد اما بايد متوجه باشى كه در هيچ عصرى ، بشر به اندازه اين عصر و زمان به كار و بار دنيا اشتغال نداشته است .

هيچ به زندگى مدرن و شهرى امروز توجه كرده اى ؟ همه از صبحگاهان با شامگاه به كار دنيا مشغولند . يك روز صبح در گوشه يكى از ميدانهاى شهر بايست و هجوم مردم را كه با عجله و شتاب به هر طرف مى دوند تماشا كن ! مى بينى كه چنان غرق در عجله و شتاب به كار و بار خود مشغول اند كه گذر روز و رسيدن شب را هم احساس نمى كنند . تنها در آخرين روز هفته با خستگى و كوفتگى در گوشه خانه مى افتند و ساعتها دراز مى خوابند و در همان حال هم با انواع و اقسام وسايل خود را مشغول مى سازند . چون اين شتاب و دوندگى اخلاق ثانوى آنها شده

. اين ادوات و ابزار سرگرم كننده هم مانند مواد مخدر عمل مى كنند و كمى آنها را تسكين مى دهند تا روزى ديگر كه دوباره به ميدان تاخت و تاز زندگى بر گردند .

اين موضع همه مردم جهان است . مسلمانان هم گرفتار همين وضع اند . تنها در دقايقى كوتاه با همان شتاب و اشتغال ذهن چند ركعت نماز به جا مى آورند . شايد خنده ات بگيرد . اسم مهر امين را حتما شنيده اى ؟ شايد هم ديده باشى ، مهرى است ديجيتالى كه تعداد ، ركعتهاى نماز نمازگزاران را نشان مى دهد . چرا ؟ چون اشتغال ذهنى اجازه تمركز حواس را از همه گرفته به طورى كه در لحظاتى هم كه به عبادت پروردگارش مشغول مى شود بايد از مهرهاى ديجيتالى استفاده كند . كدورت ، تيرگى خاطر ، خستگى مفرط و بالاخره غفلت از آنچه كه گمشده اصلى آدمى است ؛ يعنى راز هستى ، جاى همه چيز را گرفته است . امروزه مساله جاى راز را گرفته ، علم جديد هم بجاى معرفت نشسته ، آنچه كه انسان را به راز هستى هدايت مى كرد معرفت بود ، اما امروزه علم جديد در خدمت حل مسائل و مشكلات خود آمده و انسان را از تلاش براى كشف راز هستى باز داشته است .

رسانه ها تلويزيون ، راديو ، روزنامه ها مردم را بمباران اطلاعاتى مى كنند و در ميان اين بمباران جايى براى تامل و تفكر نمى ماند . انسان امروز به دنبال كشف واقعيت است نه حقيقت . انسانى است كه خام به دنيا مى آيد

و خام تر از دنيا مى رود با درونى تيره و تار و ذهنى مملو از اطلاعات كه باعث آرامش قلبى نمى شود .

- با اين حساب ؟ !

- با اين حساب بهتره نگاهى به اطرافت بيندازى . پارك خلوت شده و هوا تاريك . بهتره كه يواش راهى بشيم و در بين راه گپ بزنيم . شايد دلت هواى بحث و جدل و سوال و جواب پدر و مادرت را كرده ؟ بلند شو !

- اما بايد قول بدهيد كه اين بحث ادامه داشته باشد .

- قول مى دهم .

هنوز آدمهايى زيادى در پارك رفت و آمد مى كردند . زوجهاى جوان . خانواده هايى كه براى شام خوردن به پارك آمده بودند ، نگهبانها و خيلى هاى ديگر .

حميد ساكت و آرام در كنارم راه افتاد . به نظر مى رسيد صدها و هزارها سوال در ذهنش ورجه ورجه مى كند ، گذاشتم تا با خودش خلوت داشته باشه ، به كنار خيابان كه رسيديم كه هم جدا شديم . كنار پياده رو را گرفت و قدم زنان رفت و من هم راهى خانه شدم . . .

فصل دوم

قسمت اول

. . . روزها پى در پى مى گذشتند بى آنكه مجال درك درست آمدن و رفتنشان را پيدا كنم .

حميد هم مثل هزاران پسرى بود كه در چشم به هم زدنى هجده يا نوزده سالگى خودشان را به تماشا نشسته بودند . شايد براى خانواده حميد هم همين موضوع صادق بود . سوال آشكار و نهان امثال حميد درباره آنچه در اطرافشان مى گذشت طبيعى بود . هم از نظر موقعيت ويژه اى

كه در آن به سر مى برند و هم به اقتضاى سن و سالشان ؛ بى گمان امروزه كه رسيدن به درك درستى از اوضاع آشفته فرهنگى و اجتماعى كارى كارستان است ؛ درماندگى حميد و هم سن و سالهاى او تعجبى ندارد .

قهوه خانه هاى سنتى و ديزى و قليان در مركز شهرى مدرن كه هيچ چسبى آنها به سنت هاى گذشته نمى چسباند ، زندگى ماشينى و سوداگرانه بى ترحمى كه حلال و حرام نمى شناسد در كنار نصايح ريز و درشت كتابهاى درسى و سخنرانيهاى معلمان تربيتى ، آرزوى دستيابى به قله رفيع تمدن و شهر نشينى اروپايى در كنار آرزوى رسيدن به فلاح و رستگارى مردان مرد و هزاران موضوع ريز و درشت ناهمگون و ناسازگار با هم ، روح بسيط و ذهن پرسشگر حميد را قانع نمى كرد .

روز شنبه ديگرى فرا رسيد . هوا دم داشت و ابرى خاكسترى همه پهناى آسمان را پوشانده بود بى آنكه خيال باريدن داشته باشد . پارك خلوت تر از روزهاى ديگر بود . حميد كه زودتر از من رسيده بود . با ديدن من از جا بلند شد و سلام كرد .

- سلام حميد ! چرا نمى نشينى ؟

- راستش را بخواهيد رل تو دلم نبود . همه هفته ذهنم درگير سوال و جوابهاى هفته پيش بود .

- چطور ؟

- گمان مى كنم فرصت زيادى لازم باشد تا آنچه را از شما شنيدم بطور كامل درك كنم .

- خودت را اذيت نكن . خاصيت گفتگوى فرهنگى همين است . اگر كمى صبر كنى خودت قادر به شناساى آنچه اطرافت مى گذرد خواهى

بود .

- آخه من كه از فلسفه اطلاعى ندارم .

- منهم از فلسفه يا آنچه را كه تو اسمش را فلسفه مى گذارى سخنى به ميان نياوردم هر چند بايد بدانى كه هر سخن يا عملى متكى به يك نوع شناخت كلى از عالم است . راستى از دوستانت چه خبر ؟

- ديروز با هم بوديم . رفته بوديم اوين دركه ، در بين راه از شما تعريف مى كردم . آنها هم مشتاق بودن در گفتگوى ما حضور داشته باشند .

- موقع اون هم مى رسه . با درس امتحان دانشگاه چه مى كنى ؟

- اى . . . ! كم و بيش مى خونم . بيشتر مايلم بحثى را كه شروع كرده بوديم ادامه بدهيم .

- اشكال ندارد ، مثل اينكه مزه كرده .

- البته !

- تمام هفته ذهنم درگير مطالبى بود كه از اغتشاش و آشفتگى زندگى و بودن و نبودن آدمها گفتيد . مى خواهم بدانم ما از چه وقتى گرفتار اين آشفتگى شديم ؟

- اغتشاش و آشفتگى يك شبه به وجود نمى آيد . و اگر كسى بخواهد با عجله و شتاب يكى دو نفر را بعنوان مسؤ ول اين وضعيت معرفى كند ، نه درست است و نه دردى را دوا مى كند . همان طور كه نمى شود چنين بحرانى را كه از آن گفتگو مى كنيم يك شبه و با پيچيدن نسخه اى ساده حل و فصل كرد و نفس راحتى كشيد . جايى اشاره كرده بودم كه مثل درد دندان است . صاحب دندان پوسيده وقتى بيمارى به ريشه و بن دندانش رسيده ، فريادش به

هوا مى رود . در صورتى كه خيلى پيش از اينكه درد امانش را ببرد ، بيمارى به جان دندانش افتاده و آن را پوسانده است .

براى نشان دادن رابطه پيچيده و تنگاتنگ ميان مناسبات مردم و فرهنگ و اخلاقشان شروع كردم به كشيدن تصويرى از رابطه ميان باورها با فرهنگ و تمدن به اين شكل :

1 . صورتهاى مادى حيات يا تمدن

2 . اخلاق و فرهنگ

3 . اعتقاد و باورها تفكر

و بعد ادامه دادم : اين سه جريان ارتباط فشرده و تنگاتنگى با هم دارند .

مثل دانه اصلى يك درخت با ريشه آن و ارتباطى كه با تنه و شاخ و برگ پيدا مى كند و بالاخره با ميوه اى كه حاصل مى آيد ، به دليل همين ارتباط است كه مى گويند درخت را از ميوه اش مى شناسند از اين رو ، نوع اعتقاد ، اخلاق و فرهنگ هر ملتى را هم از صورت بيرونى و ثمره هاى آشكارش مى شود شناخت .

وقتى رابطه درختى را با ريشه اش قطع كنى ، ممكن است چند روزى برگها سبز و ميوه ها شاداب بمانند اما ، بزودى برگها و ميوه ها مى پوسند و فرو مى ريزند . به همين ترتيب ، وقتى ارتباط ملتى با ريشه ، هويت و بنيادهايش كه به او قوام و دوام مى دهد قطع شود ، صورتهاى مادى زندگى و حياتشان نيز بتدريج مى پوسد و فرو مى ريزد .

بسيارى اوقات ميان ما و پدر بزرگها ، سخن از خانه هاى قديمى ، رابطه ويژه ميان مردم سنتى و بالاخره گذشته ها به ميان مى آيد و

اينكه ديگر اثرى از آن سنتها نيست .

اين موضع تنها مربوط به ما ايرانيها و مسلمانان نمى شود ، بلكه در مورد همه ملتها و همه فرهنگها و تمدنها مى تواند مصداق داشته باشد .

مردم ما از يك زمانى صاحب اخلاق جديدى شدند ، به تصور اينكه اگر آن اخلاق جديد را داشته باشند مى توانند در همه زمينه ها پيشرفت كنند و تمدنى را كه غربيها به آن دست يافتند به دست آورند . غافل از اينكه به اين ترتيب ناخواسته ، آنها ارتباط درخت زندگى و فرهنگ خودشان را با ريشه هاى خودى قطع مى كردند .

بد نيست بدانى كه وقتى چيزى عادت شد ، تبديل به اخلاق مى شود و اخلاق سرنوشتها را عوض مى كند ، مسير را دگرگون مى سازد و انسان را به مقصد ديگرى مى رساند .

از آن زمانى كه عادتهاى جديد غريبه بين مردم ما رايج شد ، پيمان جديدى بسته شده و ما اخلاق جديدى پيدا كرديم . اخلاقى كه به تناسب خودش صورت زندگيمان را تغيير داد . ولى چون اين ماجرا در كشور ما اصالت نداشت و مصنوعى و تقليدى بود و بدون فكر و ذكر و حساب و كتاب وارد مى شد ، ما را بتدريج ميان زمين و آسمان معلق ساخت .

سابقه اش هم بر مى گردد به زمانى كه اين ملت و در واقع پدران من و شما دچار بيمارى جديدى شدند كه بينشان سابقه نداشت . من اسم اين بيمارى را بيمارى روشنفكرى مى گذارم .

- چى ! بيمارى ! ؟

- مى دانستم كه تعجب مى كنى و حتما مى

خواهى بپرسى كه مگر روشنفكر بودن و فكر روشن داشتن بد است كه من آن را بيمارى مى نامم ؟

و يا اينكه مگر قبل از آن پدر بزرگها و مادربزرگهاى ما تاريك فكر بودند و اينكه اگر از تاريكى فكرى بيرون آمده باشند باز خودش نعمت بزرگى بوده و نمى تواند بد و بيمارى باشد ؟

حق با توست ، شايد بخاطر همين گمان بوده كه بين همه مردم اين كلمه ، زيبا جلوه كرده و لقب يا صفتى مثبت و پسنديده رايج شده است .

روشنفكرى اصطلاح ويژه اى است كه اگر كسى به مفاهيم پنهان در آن و سابقه تاريخى و زادگاهش توجه نداشته باشد ، بى شك همه آنچه كه گفتم به ذهنش خطور مى كند .

مردم عموما بدون توجه به اين سه موردى كه گفتم يعنى مفاهيم روشنفكرى ، سابقه تاريخى و زادگاه آن ، اين اصطلاح را بكار مى برند و مفهوم پسنديده و مثبتى را از آن درمى يابند . تقصيرى هم ندارند ، چون اين هم خودش يكى از نشانه هاى آشفتگى و اغتشاش است كه اشاره كردم ، با اين تفاوت كه اين از جنس آشفتگى در زبان است و شايد هم سرچشمه همه اين آشفتگيها زبان باشد كه اميدوارم در جاى خود درباره آن هم با تو گفتگو داشته باشم . بر مى گرديم به اصل مطلب يعنى همان روشنفكرى .

انتلكتوئل اصطلاحى بود كه نويسندگان ايرانى آن را معادل روشنفكر وارد زبان فارسى كردند . پس انتلكتوئل به معنى روشنفكر است . خود كلمه انتلكتوئل بر گرفته از واژه انتلكت به معنى خرد است .

بنابراين روشنفكر يا همان

انتلكتوئل سابقه در جايى خارج از اين سرزمين يعنى ايران دارد و سابقه اش هم به اروپا قرن 18 بر مى گردد .

در آن عصر برخى از فيلسوفان همه تلاش و كوشش خود را صرف آن مى كردند تا ديدگاهى صرفا مادى و اين جهانى براى زندگى انسان ترسيم كنند و اين نگاه و بينشى بود كه در مقابل و رو در رو با نگاه و بينش دينى قرار مى گرفت . اين موضع هم بر مى گشت به مخالفتها و كشمكشهايى كه اين فيلسوفان با كليسا و اهل دين پيدا كرده بودند .

آنها اگر چه با هم اختلافات بسيارى در مورد مسائل دينى داشتند اما در موضع گيرى بر عليه كليسا كاملا با همديگر متحد بودند . بنابراين مى بينى كه روشنفكرى قرن هيجدهم يك بينش كاملا اين جهانى است كه در دوره رنسانس در هنر ، دين و سياست و علوم طبيعى شكل گرفت و آغازش نيز از انگلستان بود و اين جنبش فكرى از انگلستان به فرانسه ، و سپس به آلمان راه يافت .

تا اينجا بايد برايت روشن شده باشد كه نهال روشنفكرى از نظر سابقه در سرزمينى غير از ايران ريشه دارد يعنى نخست در انگلستان و پس از آن در فرانسه و آلمان ، آنهم در قرنى كه اروپاى جديد سعى داشت با پشت كردن به دين و كليسا و مذهب چيزى ديگر را جانشين انديشه دينى كند .

اگر دوباره به معنى كلمه انتلكت كه به معنى خرد است برگردى مى بينى كه روشنفكر يا همان انتلكتوئل كسى است كه خرد و عقل انسانى را جانشين وحى و انديشه

دينى كرده است .

واژه روشن هم هميشه انسان را به ياد واژه تاريك مى اندازد از همين جا مى توانى بفهمى كه چرا كلمه روشنفكر ساخته شد . روشنى ضد تاريكى است همانگونه كه متضاد كلمه ظاهر باطن است .

- راستى چرا فلاسفه روشنگر يا روشنفكر قرن هجدهم ، طرفداران دين و معتقدان به كتب آسمانى را تاريك فكر مى دانستند ؟

- جواب اين سوال را بايد از نوع نگاهى كه پيروان دين و مومنان به كتاب آسمانى به عالم دارند بفهمى . مى دانى مومنان كتاب آسمانى ، عالم و همه آنچه را كه در آن هست مخلوق خداى ناديدنى مى دانند و معتقدند كه همه عالم وسيع ديگرى به نام عالم غيبى و غير مادى وجود دارد . عالمى كه روح همه انسانها به آن تعلق دارد .

اين عالم غيبى همان باطن و لايه پنهان جهان مادى است كه با چشم سر ديده نمى شود ، اما هر فرد مومن به يك دين آسمانى ، بدان معتقد است .

پس اگر جهان مادى و خاكى ، سنگها ، گياهان ، و جانوران و . . . آشكار و ظاهر است ، عالم غير مادى يا عالم غيبى پنهان است . از همين جا مى توانى به روشنى معنى كلمه روشنفكر را دريابى . در واقع روشنفكر تنها به لايه روشن ، شفاف و ظاهر هستى اعتقاد دارد و هر چه را كه پنهان و غيبى بوده و با حواس او قابل درك و تجربه نباشد ، رد مى كند و نمى پذيرد . به همين دليل من معتقدم اگر به جاى اين اصطلاح يعنى

روشنفكر كلمه ظاهر بين يا ظاهر انگار مى گذاشتند . (يعنى كسى كه تنها بخش ظاهرى و آشكار هستى را مى بيند و به بخش پنهان و غيبى جهان با ترديد مى نگرد بهتر مى شد فهميد كه چه پيش آمده است .

- ميان ظاهر بينى روشنفكرى و آنچه كه قبلا از آن به عنوان خرد يا كسى كه خرد راهنماى اوست ياد كرديد . چه رابطه اى وجود دارد ؟

- خرد به معنى عقل است اما ، نه آن عقلى كه كم و بيش آن را مى شناسيم . اين كلمه عقل هم از همان گروه واژگانى است كه در جاى خودش بايد به آن بپردازيم . خوب توجه كن ! آنچه كه روشنفكران از آن به عنوان عقل يا خرد ياد مى كنند عقلى است كه هر چه را روشن و مملوس نباشد رد مى كند و اين تعريف از عقل با تعريفى كه بزرگان دين از عقل دارند و در كتابهاى آسمانى آمده است فرق اساسى دارد .

اين خرد خودش جاى خدا نشسته و به جاى خدا و كتب آسمانى قانون وضع مى كند ، درباره عالم نظر مى دهد و مدعى است كه به كمك حواس و ادوات حسى قادر به شناخت كل هستى است .

روشن است كه به اين ترتيب روشنفكر چيزى را به عنوان فطرت الهى براى انسان نمى شناسد و انسان را بى نياز از آن مى داند كه براى زندگى و حياتش در زمين به چيزى به نام كتاب آسمانى ، سخن انبيا ، شريعت و مذهب ايمان و اعتقاد داشته باشد و بخواهد به احكام آنها

گردن نهد و خود را در برابرشان متعهد بداند .

- درسته ! ولى نقش علم اين وسط چى مى شه ؟

- بايد به اين نكته توجه كنى كه بسيارى از كلمات يا اصطلاحات تنها يك معنى ندارند . براى علم هم تعاريف مختلفى بيان شده است . در يك جا علم به معنى دانستن به كار مى رود ، در مقابل ندانستن مثل آنكه كسى بگويد : وقتى انسان به دنيا مى آيد نادان است . اما بتدريج و با گذر زمان ، با تماشاى جهان پيرامونش كسب علم مى كند . يعنى دانا مى شود . گاهى نيز مراد از علم مجموعه اى از دانستنيهاى منظم و معين درباره يك موضوع خاص است . مانند علم فيزيك ، علم حساب ، علم نقاشى .

گاهى هم علم را به مفهوم آگاهى به كار مى برند در برابر غفلت .

وقتى تو به دوستت مى گويى شيشه را عالما شكستى يعنى تو با آگاهى تمام شيشه را شكسته اى نه از روى غفلت . از همه اينها مهمتر علم به معنى شناخت و معرفت است . اهل فلسفه و دين و عرفان از اين علم بيشتر به معنى شناخت استفاده مى كنند . ممكن است شنيده باشى گاهى از علم حضورى سخن مى گويند و گاهى از علم حصولى اما ، علم در دوره جديد (منظور عصر بعد از قرن 18 اروپاست ) معناى متفاوتى پيدا كرد . علم در اين دوره به معنى شناخت تجربى و منطقى از روابط كمى پديده هاى منتشر در هستى است . علم جديد بر تجربه حسى متكى است و از

همين رو كسانى كه تابع علم جديد تجربى هستند ، هر چه را كه توانند با تجربه حسى اثبات كنند غير علمى مى دانند . روزى يكى از جراحان معروف غربى كه گمان مى كنم پروفسور بارنارد باشد گفته بود : من وقتى خدا را مى پذيرم كه بتوانم زير چاقوى جراحى قلبش را جراحى كنم يعنى من خداى را كه نتوانم به وسيله حواسم تجربه كنم قبول ندارم . يا در واقع چيزى را علمى مى دانم كه قابل تجربه باشد و هر چيرى كه تجربه نشود علمى نيست . از همين روست كه علم جديد را علم تجربى هم گفته اند . اما در باره صفت منطقى كه به آن اشاره داشتم بايد گفت كه هر امر محسوس تجربى ضرورتا علمى نيست .

بلكه تجربياتى كه منطقى باشند علمى هستند .

تجربه منطقى يعنى تجربه اى كه شكل ثابت و معين داشته باشد و به صورت يكنواخت تكرار گردد ، مانند تكرار جوشيدن آب در 100 درجه حرارت . بد نيست همين جا اشاره كنم كه با اين توصيفات علم جديد به حقيقت كارى ندارد .

پدران علم جديد يعنى كسانى بيكن ، كپلر ، گاليله ، كپرنيك و . . . جمله معروفى دارند . آنها مى گويند : علم جديد در جستجوى حقيقت نيست در جستجوى قدرت است و اين قدرت را هم از طريق كشف روابط كمى ميان پديده ها و كارگيرى آنها در هر شكل ممكن حاصل مى كند .

قسمت دوم

بنابراين عقل يا خردى كه گفتم روشنفكران با تكيه به آن نظر مى دهند ، رد مى كنند يا مى پذيرند قانون

وضع مى كنند و . . . با تكيه به همين علم است .

- اين روشنفكرى چه هدفى را دنبال مى كرد ؟

- هدف روشنفكرى عوض كردن نوع نگاه انسان بود يعنى عوض كردن بنياد و مبنايى كه انسانها بر اساس آن همه چيز را شناسايى مى كردند و موفق هم شد . همين سوال قبلى تو كه بلافاصله پرسيدى پس نقش علم چه مى شود ؟ بخوبى نشان مى دهد كه تو هم مانند همه انسانهاى اين عصر تا صحبت از خدا و پيغمبر و مسائل اعتقادى مى شود پاى علم را به ميان مى كشى . اين دو هرگز با هم منافات ندارند آنچه كه بشر به عنوان قوانين علمى كشف مى كند دقت كن ! كشف مى كند نه بر اساس آن قوانين اختراع مى كند همه مخلوق خدايى عليم ، دانا و تواناست . اين همان انديشه اى است كه روشنفكرى با آن سر ستيز داشت و سعى مى كرد با تغيير دادن شيوه انديشيدن ، انديشه روشنفكرانه را جايگزين آن كند .

روشنفكران اروپايى در وقت گفتگو از ويژگ يهاى تاريخى و فرهنگى قرن 18 جهان بينى روشنفكرى را مبتنى بر سه دسته از مفاهيم كليدى دانسته اند : عقل ، طبيعت و پيشرفت .

- جايگاه عقل را در آنچه بعنوان جهان بينى گفتيد درك مى كنم اما جايگاه طبيعت كجاست ؟

- اگر كسى از اين ديدگاه يعنى با كنار گذاشتن شان و حيثيت الهى و ماورايى به عالم و آدم و طبيعت بنگرد ، مى فهمد روشنفكر چه تعريفى از طبيعت دارد .

حتما تا به حال اصطلاح ماوراء الطبيعه را

شنيده اى . در ميان همه درس خوانده ها و مخصوصا مسلمانان ماوراء طبيعى مترادف است با عالم ماده و مجرد از ماده و همه آنچه كه از جهان ملموس و محسوس ماده خارج است مثل روح ، ملائكه و . . . كه متعلق به جهان ماوراء طبيعى است . حال اگر بگوييم روشنفكران با انكار اين عالم ، همه آنچه را كه ما از آن به عنوان ماوراء طبيعى ياد مى كنيم ، زاييده تخيل مى دانند و براى آنها موجوديتى قائل نيستند ، در مى يابى كه طبيعت نزدشان چه معنايى دارد .

در واقع آنها تنها طبيعت مملوس و محسوس و مادى را موجود مى دانند و برايش هستى و ارزش قائل اند و غير از آن را تخيل و وهم مى پندارند .

سومين اصل هم كه ذكر كردم اصل پيشرفت بود . شايد بارها و بارها در ميان روزنامه ها و مجلات و يا حتى برنامه هاى راديويى الفاظ و كلماتى مثل پيشرفت ، تكامل ، ترقى و امثال اينها را شنيده باشى . مگر كسى از اينكه ترقى كند بدش مى آيد ؟ ! شايد اگر از تمام مردم بپرسى كه دنبال چه هستند و يا مطلوبشان در كار ، تحصيل و زندگى چيست ؟ مى گويند : پيشرفت و ترقى . پدران و آبا و اجداد ما هم به نوع ديگر سخن از كمال و رشد داشتند و اما ، آنچه كه آنها از رشد كمال در نظر داشتند با آنچه كه ما از ترقى و پيشرفت مى فهميم و در خاطر داريم بسيار متفاوت است . آنها پيامد

آموخته هاى معلمان خود و از طريق آثار بزرگ منظوم و منثورشان طالب كمال و رشد بودند و رشد را هم متضاد غى يعنى گمراهى مى دانستند . حتما آيه الكرسى را خوانده اى و به خاطر دارى كه در يكى از آيه ها آمده است : قد تبين الرشد من الغى ، يعنى همانا مسير رشد از غى و گمراهى آشكار شده است .

رشد همان هدايت است و كمال هم ارتقاء و رشد در سير صعودى است .

حالا از خود تو مى پرسم : وقتى امروزه مردم مى گويند دنبال پيشرفت هستيم و يا بايد ترقى كنيم آيا منظورشان همان هدايت يافتن و كمال است ؟ و آيا گمشده اين مردم كه صبح تا شب دنبالش مى گردند ، عقب ماندن از قافله هل رشد و هدايت است يا قافله تمدن و پيشرفت به مفهوم امروزى ؟

اين سخن مرا به معنى مخالفت با پيشرفت تصور نكن ، مقصودم اين است كه با اين مثالها بتوانم پايه جهان بينى روشنفكرى را كه حتى در ميان مردم عادى هم كشيده شده برايت روشن كنم .

اصل كلمه ترقى پروگره فرانسوى است . وقتى كه روشنفكران ايرانى در دوره قاجار به تركيه امروز يعنى عثمانى سفر مى كردند ، گوششان با كلمه پروگره آشنا شد . البته آنها اين لفظ فرانسوى راپروقره تلفظ مى كردند . از همان زمان اين انديشه ميان مردم رايج شد . امروزه هم به جاى پروگره يا ترقى واژهاى مثل پيشرفت و توسعه نشسته و تقريبا جايگزين شده است .

نقش كتابهاى درسى را در جابجاى اين مفاهيم يعنى مبدل شدن تمناى رشد به

پيشرفت فراموش نكن . در ميان مغرب زمينان هم اولين مرتبه فيلسوفى فرانسوى به نام تور گو در يك سخنرانى اصل ترقى را مطرح كرد و پس از او به وسيله شاگردانش به صورت يك فرضيه توسعه يافت .

اين موضع تحت تاثير نگاه انسان غربى به عالم بوده چنانكه قبلا درباره اش توضيح دادم . وقتى رويگردانى از دين و نگرش دينى به عالم آغاز شد ماوراء طبيعت مورد انكار واقع گرديد ، زمين و حيات زمينى چنان در نگاه آدمى رنگ و جلا يافته كه آبادى دنيا و تصرف در زمين بزرگترين آرزوى انسان شد و انسان غربى دنيا را كعبه آمال خود پنداشت و مصمم شد تا همه حيات و عمر خود را صرف بهره منديهاى جسمانى و حيوانى و اين جهانى كند . بى ربط نيست اگر بگوييم بهره منديهاى زمينى ، آيين ، مذهب و آرمان انسان شد چرا كه او آينده پس از مرگ و رشد معنوى و روحانى را بكلى فراموش كرد .

قطعا همه كسانى كه تحصيلات متوسطه را پشت سر نهاده اند با فرضيه داروين كه سخن از تكامل موجودات مى گفت آشنايى دارند . در اين فرضيه عنوان شده كه ، حيوانات در سيرى تدريجى مراحلى را پشت سر نهاده اند كه موجب شده تا حيوان اوليه به ميمون و از ميمون به انسان تغيير شكل بدهد . از همين رو ، انسان هم حيوان تكامل يافته تعريف شد .

با همان ويژگيهاى صرف حيوانى و تمايلات جسمانى .

- دلم مى خواهد راجع به اين فرضيه و ارتباط آن با مسائل اجتماعى بيشتر بدانم .

- اول بايد بدانى

كه همه آنچه كه به نوعى مربوط به شناخت عالم و آدم است از يك ريشه و مبناى فكر برخوردار است كه معمولا ميان علماى دينى ، فلاسفه و يا آنچه كه به اسم علوم انسانى مى شناسيم ، بحث و مطرح مى شود . همان علومى كه ظاهر به نظر مى رسد تاثيرى در امور مختلف و از جمله علم و فن و غيره ندارند .

از تو مى پرسم آيا ممكن است براى انسان و يا جامعه انسانى ، زندگى او و چگونگى تنظيم امور اقتصادى ، علمى و صنعتى مورد نياز اين انسانها برنامه ريزى كنند ، بدون اينكه بدانند كه اين انسان چه موجودى است و به كجا بايد برود ؟ مى دانى كه ممكن نيست ، پس اين بحثهاى اوليه و تعريف از منشاء پيدايش انسان و نيازهاى زياد و كم او همگى مربوط به همان حوزه اى است كه اشاره كردم يعنى علوم انسانى .

داروين زيست شناس بود و البته داراى نگرش و ديد فلسفى خاص مربوط به خودش بگذريم از اين نكته كه زيست شناسان امروز دانشگاهى ما ، خود را بى نياز از اين مطالعات مى دانند و خيال مى كنند اين چيزها ربطى به كار و عملشان ندارد . در واقع اينها ، بى آنكه بدانند ، زير بناى پنهان انديشه علماى زيست شناسى قبلى مثل داروين و لامارك را پذيرفته اند .

داروين بر خلاف مكتبهاى دينى و اديان آسمانى كه معتقدند هر يك از موجودات و از جمله انسان به وسيله خداوند در همين شكل و شمايل آفريده شده اند ، درباره خلقت موجودات نظر ديگرى

داشت او فرضيه دگرگونى و تحول انواع حيوانات و موجودات در عرصه زمين .

طبق اين فرضيه ، موجودات كم كم با گذشت زمان كامل شده اند و انواع مختلف از ميانشان به وجود آمده مثلا از دگرگونى ماهى ، قورباغه ، از دگرگون شدن قورباغه يا دو زيستها ، خزندگان و همينطور تا پيدا شدن ميمونها و از ميمونها ، آدم به وجود آمده است . بقيه اش را ديگر خودت را مى توانى حدس بزنى . در واقع به اين نتيجه مى رسيم كه نسل ما انسانها به ميمون مى رسد و از آدم و حوا و دميده شدن روح خداوند در كالبد آدم و . . . خبرى نيست .

همين طور كه گفتم اين نظر ابتدا يك فرضيه بود نه يك قانون و اصل مسلم اما ، آنقدر ، درباره اين فرضيه حرف زدند و كتاب نوشتند و درس دادند كه در ذهن همه ، كه اين يك اصل مسلم است و باطل شدنى نيست . پس تا اينجا انسان اعتقاد به منشاءالهى براى موجودات و از جمله خودش را از دست داده نكته بعدى اينست كه ، وقتى بپذيرى كه انسان از جنس حيوان و يا در واقع نوع ديگرى از حيوان است ، ديگر نمى توانى قبول كنى كه چيزى مثل روح او را از ساير موجودات جدا مى كند . پس اين بار پيامد اين نظريه هم انسان مساوى است با حيوانيت ، صفات حيوانى ، خواسته هاى حيوانى و مقصد حيوانى . نكته سوم و مهم اينجاست كه اين انسان كه ديگر حيوان كامل شده است بى نياز مى

شود از دين و وحى و آسمان و پيامبر .

اين فرضيه و بالاخره اين شاخه از علوم زيستى روى نظريه اى غير دينى درباره آدم بنا شده و انسان را اينگونه تعريف مى كند : انسان حيوانى است مثل ساير حيوانات با همان نيازها و صفات كه فاقد وجه آسمانى و روحانى است .

ضمن آنكه به صورت طبيعى كسى كه اين فرضيه را قبول كرد ، مستعد مى شود كه اين فرضيه را در همه زمينه ها توسعه دهد و گمان كند كه اصل ترقى يا همان تكامل انواع قانون ثابت در همه زمينه هاست .

- متوجه نمى شوم ، چگونه اين نظريه را در همه زمينه ها توسعه مى دهد ؟

ببين ، وقتى اين فرضيه توسط داروين و شاگردانش مطرح شد ، برخى از روشنفكران اروپايى كه در حوزه علوم اجتماعى بحث و مطالعه مى كردند ، گفتند كه اصل ترقى يا تكامل منحصر به زيست شناسى نيست بلكه آن را آنقدر ادامه يافت تا اينكه اعلام كردند كه به همان ترتيب كه موجودات از صورتهاى نخستين دگرگون شده اند و از ميانشان آدم سر بر آورده ، صورتهاى اوليه انديشه هاى اجتماعى هم دگرگون شده و امروز كامل شده اند . پس همه آنچه كه انسانهاى قبلى (گذشتگان )قبول داشته اند مثل اعتقادات دينى و فلسفى به درد امروز نمى خورند . در نتيجه آنچه امروز درباره اش حرف مى زنيم يعنى همان انديشه روشنفكرى را كاملترين انديشه دانستند .

بنابراين ، طبق اصل ترقى ، معتقد شدند كه بشر امروز كاملترين شناخت و بيشترين معرفت از هستى را به دست آورده و بى

نياز از كتب آسمانى ، انبيا و . . . است .

كم كم كسانى كه بتدريج با آراء علمى جديد آشنا مى شدند ، نادانسته و بى توجه به انديشه اى كه پشت اين آراء پنهان بود تا اسمى از دين و قيامت و روح و . . . به ميان مى آمد گوينده را به خرافى بودن و امل بودن متهم مى كردند .

اين تعليمات روشنفكران و روشنفكر زاده ها را به اينجا رساند كه قبول كردند دين ارتباطى با زندگى ندارد و آنها زندگى را خودشان ، با خرد خودشان ، همان خرد بريده از وحى ، مى سازند . هر كس هم كه دلش خواست برود با دين و خرافه خودش خوش باشد .

پيروان اديان مخالف اين نظر بودند . زيرا ، آنان تعريفى ديگر و نگاهى متفاوت به انسان و عالم داشتند و مى گفتند كه پيشرفت انسان و عوض شدن نوع لباس و خوراك او چه ربطى به بالا رفتن ، كمال و رشد دارد و ايراد مى گرفتند كه پيشرفت ادوات و ابزار معمولى زندگى انسان چه ربطى به تعالى و كمال او دارد ! ؟ از همين رو مى گفتند ممكن است انسانى صاحب بهترين ادوات و ابزار زندگى باشد ، اما آيا اين بدان معنى است كه چون زندگى و اسباب و ادوات معمولى زندگى اش ترقى كرده ، درك روحانى و معرفتى او هم بيشتر شده و ارتقاء معنوى يافته است ! ؟

در واقع ، دانش آموختگان مدرسه روشنفكرى ، با تكيه به اصل پيشرفت و ترقى خود را بى نياز از توجه به عالم معنا

و معنويتى مى دانستند كه براى گذشتگان اصل بود و از اينرو تمام همت و تلاش خود را صرف جهان مادى و عالم خاكى ساختند ، چيزى كه گذشتگان براى آن رتبه و مقام دوم قائل بودند . علت هم اين بود كه آنها به دنيا با عنوان پلى براى گذاشتن مى نگريستند . پلى كه آنان را به مزرعه سرسبز معرفت و رشد و كمال مى رساند .

- پس با اين حساب دو انسان با دو تفكر متفاوت درباره اصل و ريشه انسانى به وجود آمد ؟ اگر با مثالى ، تصويرى از اين دو نوع انسان و انديشه هاى آنها برايم ترسيم كنيد بهتر مى توانم بفهم .

- يكى از تفاوتهاى جدى و اساسى نوع نگاه امروزيان با گذشتگان اين است كه گذشتگان در نظام هستى معتقد به يك كل واحد بودند و همه اجزاء پراكنده در عرصه جهان را در ارتباط با هم و بالاخره در ارتباط با كل هستى مى دانستند ، به اين دليل نگاه آنها به هستى سطحى نبود . آنها رسيده بودند به اينكه در پشت اين صورتها و ظواهر معمولى زندگى ، چيز ديگرى هم نهفته است . يعنى يقين داشتند كه آنچه مى بينيد گل نيست ، كوه نيست ، جنگل نيست ، سنگ نيست ، بلكه ، آب ، كوه ، گل ، جنگل ، و سنگ همه صورتهايى هستند و عكسى از يك امر پنهان كه اگر كسى درباره اش شناخت حاصل كند ، ممكن است بتواند از آن نيروى پيچيده استفاده نمايد يا در خدمت آن نيرو قرار بگيرد و با آن همراه

شود و به معرفت و آرامش بيشترى برسد .

اما ، انسان امروز وجود رازى را در هستى انكار مى كند و تسلط يك قدر فراتر را بر هستى قبول ندارد . او گمان مى كند كه همه هستى منحصر به چيزى اس كه او به كمك حواس درك مى كند و براى شناخت آن هم ابزار حواس انسانى را كافى مى داند ، اما واقعيت اين است كه او چه بخواهد و چه نخواهد يك رازى ، سرى ، روحى بر كل هستى مسلط است كه كار خودش را مى كند .

چندى پيش بنا به ضرورت مجموعه اى از آثار يكى از مردم شناسان آمريكايى را مطالعه مى كردم . حالا كه دوست دارى تفاوت ميان امروزيان و گذشتگان را بدانى براى نشان دادن اين دو انسان متفاوت از ماجراى اين كتاب كمك مى گيرم و تحليل خودم را برايت مى گويم . مطمئنم كه اگر دقت كنى به تفاوتهاى اين دو پى خواهى برد .

كاستاندا مردم شناسى امريكايى است كه در جريان تحقيقاتش به يك سرخ پوست مكزيكى به نام دن خوان برخورد مى كند .

كاستاندا يك تحصيلكرده دانشگاهى ، عالم علوم جديد ، مردم شناس و يك آمريكايى روشنفكر است كه در اين بحث من او را نمادى از همه كسانى مى بينم كه امروزه در سرتاسر زمين زندگى مى كنند . بنابراين فرض كن كه كاستاندا نماينده اى از ميان جهان امروز است . چون در واقع بنى او و همه ما كه در اين گوشه از دنيا زندگى مى كنيم فرق زيادى وجود ندارد .

كاستاندا ، دن خوان را سرخپوستى عامى

، بيسواد ، بدون علم و آگاهى مى داند و با اين ذهنيت با او برخورد مى كند كه او هيچ نمى فهمد .

همانطور كه امروز برخى از ما منابع و آثار كهن كشورمان را حاصل انديشه هاى آدمهاى ساده لوح ، بيسواد ، عقب مانده و بدون علم مى دانيم .

البته امروز خودمان معنى جديدى به علم داده ايم . پس دن خوان نيز نمادى است از انسانهايى كه لايه هايى از نگرش انسانهاى ماقبل عصر روشنفكرى برايش باقى مانده است .

كاستاندا در اولين برخورد خود را در دنياى دن خوان كاملا بيگانه مى يابد . همانگونه كه ما خود را در دنياى گذشتگانمان بيگانه مى بينيم و احساس مى كنيم هيچ رابطه اى ميانمان وجود ندارد . دو انسان هستيم از دو عالم متفاوت .

كاستاندا چون پرورده عصر روشنفكرى است نگاهش با نگاه آن آدم عامى معتقد به باورهاى روزگار پيشين خيلى متفاوت دارد .

كاستاندا خود محورى به تمام معنى است ، او ابتدا در ذهن خود براى هر چه كه مى بيند علتى مى تراشد . او دريافت حسى خود را وسيله شناسايى عالم و آدم مى داند و به هيچ روى نمى تواند بپذيرد كه خارج از وجود او نيز مبنايى و جايى براى شناختن و تعريف دادن از هستى وجود دارد . او خود را مدار و محور همه هستى فرض كرده و درك خود را هم براى تعيين مختصات عالم كافى مى داند ، اما ، دن خوان كه نمادى از انسان سنتى و گذشته است ، هستى را مجموعه به هم پيچيده و اسرارآميزى مى داند كه اسرارش

را براحتى در اختيار كسى قرار نمى دهد و انسان نيز به آن احاطه پيدا كند . اما معتقد است كه با تلاش براى همراهى با اين مجموعه مى توان به برخى از اسرار آن پى برد . در صورتى كه كاستاندا ، اين نماد انسان امروز ، اشياء ، گياه ، حيوان ، درخت و گياه و سنگ را پديده هايى مى داند كه مى تواند با توانايى خود آنها را بشناسد و در هر كارى خواست با آنها بكند ، اما ، دن خوان اين نماد انسان سنتى ، چون در عالم ديگرى زندگى مى كند هيچ يك از پديده ها و موجودات را شئى نمى بيند بلكه آنها را داراى روحى مى داند كه در اختيار روح كلى و پيچيده حاكم بر كل هستى است .

كاستاندا در همراهى با او از سر بى اعتنايى هيچ يك از دانسته هاى دن خوان را جدى نمى گيرد و از او مى خواهد در مقابل پولى كه به او مى پردازد ، در خدمتش باشد . دن خوان كه از خودباورى و خود محورى او شناخت دارد و مى داند كه جز خود آقايى براى جهان نمى شناسد و عالم را كالايى مى بيند كه مى تواند آن را خريدارى كند و به هر شكلى دلش خواست در بياورد ، در صدد است كه به او بفهماند بر خلاف آنچه كه فكر مى كند ، ، جهان نه كالاست و نه قابل خريدارى .

در اين سفر و همراهى ، كاستاندا كه در پى يافتن يك گياه عجيب است از او مى خواهد كه گياهان مختلف

را از شاخه جدا كرده و در اختيار او بگذارد تا آنها را بشناسد و از آنها استفاده كند . ولى دن خوان در صدد است كه به او بفهماند كه بر خلاف تصورش گياهان اين چنين نيستند كه فقط قابل خريدارى و مصرف در كارخانه هاى داروسازى باشند .

بلكه گياهان به سهم خود داراى روحى پنهان اند كه برخورد سلطه گرانه انسان با آنها عكس العمل روح پنهان حاكم بر طبيعت را به دنبال دارد . كاستاندا كه قادر به درك سخنان دن خوان نيست او را مسخره مى كند اما ، رفتار توام با استغنا و بى نيازى دن خوان تزلزلى سهمگين در كاستاندا به وجود مى آورد .

دن خوان وقتى ضعف روحى كاستاندا را مى بيند او را در سفر به اعماق طبيعت با خود همراه و كم كم متوجهش مى كند كه قادر به درك طبيعت و فقط طبيعت را نگاه مى كند و چون فقط نگاه مى كند وجود پنهانش را نمى بيند .

قسمت سوم

حال ببينيم كه چرا دن خوان كستاندا را متهم به نگاه كردن سطحى به طبيعت مى كند . چون كستاندا ياد گرفته است كه نگاه سريع و سطحى و بدون فكر به اشياء داشته باشد . در صورتى كه ديگرى به دليل علاقه و امكان ايجاد ارتباط حضورى با طبيعت قادر به ديدن است و براى اينكه بتواند چشمهاى كستاندا را براى ديدن باز كند بايد مراحل بسيارى را پشت سر بگذارد .

دن خوان به كستاندا كه با بى اعتنايى و خيره سرى به هر گياهى مى رسد آن را مى چيند ، مى شكند و

له مى كند مى آموزد كه گياهان از حسى شايسته مقامشان در طبيعت برخوردارند و به او مى آموزد كه در عالم او حادثه بى معنى است و حادثه به معنى يك اتفاق كور اصلا معنى ندارد و سپس با رد نظر كاستاندا در مورد اتفاق و حادثه در جهان منظم هستى به او مى گويد : نيرويى كه تو آن را نمى شناسى تو را به سوى من راهنمايى كرد و بر خورد ما با هم اتفاقى نبوده بلكه كاملا حساب شده بوده تا بتوانى نقشى را كه دارى بازى كنى ، اما ، كاستاندا كه معنى حضور انسان و نقش او را در هستى باور ندارد و وجود هيچ سر و رازى را در هستى نمى پذيرد و آن نيرو و روح حاكم بر هستى را نمى شناسد و نماينده نسلى است كه انسان را همه كاره هستى مى داند ، نمى تواند بپذيرد كه نيرويى مافوق طبيعى مى تواند او را به سوى هدايت كند . اين احساس اراده مستقل به او تكبر و غرورى خاص تزريق مى كند تا جايى كه كارش به عصيان مى كشد .

اما در دنيا دن خوان اراده مستقل انسان معنى ندارد . اراده متعلق به يك روح پنهان اما پر قدرت است و اين روح پر قدرت و پر توان بر همه پديده ها احاطه دارد . دن خوان در دامان طبيعت نكته هايى را به كاستاندا گوشزد مى كند كه كم كم اين مردم شناس امريكايى متوجه مى شود كه گويا چيزى برتر از او هم وجود دارد . دن خوان به او مى گويد

همان طور كه تو براى ايفا نقشى در پهنى هستى آمده اى ، هر يك از موجودات نيز داراى شان و مقام معين و تعريف شده اى هستند و سپس به او در شكار خرگوشى كمك مى كند و به او مى گويد : زمان بازى خرگوش در اين دشت به سر رسيده بود ، لذا آن نيروى پنهان او را به سوى تو هدايت كرد و خرگوش اراده اى نداشت . وقت او تمام شده بود كه به دام تو افتاد . بدان كه تو هم براى ايفاى نقشى آمده اى و جاودانه نيستى و همان نيروى كه امروز خرگوش را به تو هديه كرد ، روزى نيز تو را به مرگ هديه مى كند .

او در اين گفتگو ، توجه مردم شناس را به خالق و مرگ جلب مى كند .

مرگى كه به انسان بسيار نزديك است و گوشزد مى كند كه دير يا زود مرگ هم به دستور نيروى پنهان او را لمس خواهد كرد . اما ، در عالم كاستاندا مرگ معنايى غير از فرسوده شده اجزاى بدن ندارد و اين افسردگى نيز يك حركت طبيعى است .

مرگ براى كاستاندا يك مساءله است ، واقعه اى كه او را به عالمى سياه ، تاريك و مبهم مى برد ، چيزى كه از آن مى ترسد ، درباره اش نمى انديشد و سعى در به تعويق انداختن اش دارد چه ، زندگى بر روى زمين را حيات اصلى مى شناسد ، حياتى كه در زمان حال معنى مى دهد و ربطى به آينده و عالم پس از مرگ ندارد . همين هم

باعث شده تا كاستاندا و ديگرانى چون او تنها به آباد كردن دنياى مادى خود مشغول شوند و در اين راه ، بى محابا ، همه چيز را در خدمت بگيرند ، هر قاعده و قانونى را زير پا بگذارند و با نخوت و تكبرمان همه خلق عالم را خدمتگزار خود فرض كنند و گمان كنند وقتى وجهى را مى پردازند همه چيز را مالك مى شوند .

از همين جا همه نظام طبيعت را درهم مى شكنند . سنتها را زير پا مى گذارند ، بر همه معتقدات مى خندند و باعث بروز بحرانهاى طبيعى و زيست محيطى مى شوند و دنيا ديگران را سياه و تيره مى سازند . همين تلقى باعث مى شود تا امثال كاستاندا به همه هستى و آفريده ها به چشم شئى اى بى روح و بى جان نگاه كنند . گل و گياه و دريا و آسمان و زمين و همه جانداران ديگر را اشيائى ببينند كه بايد در تصرف بى چون و چرا و تام درآيند تا اين آدميزاد دو پا بهشت مفروض خود را بسازد . غافل از اينكه اين عمل در سير تدريجى بحران مى آفريند . و انسان را از همراهى با همه هستى و طبيعت جدا مى سازد . زيرا او قادر به شنيدن موسيقى هماهنگ همه هستى و سير آنها در سفرى بلند براى رسيدن به كمال نيست .

بايد بدانى كه نگاه دن خوان ژرفتر از كاستاندا است . شناخت او ، شناخت دينى نيست اما ، يك گام به شناخت دينى نزديكتر است .

اگر به آنچه كه از افسانه ها و حكايات

اساطيرى قديم ايرانى ، چينى و هندى باقى مانده توجه كنى ، در مى يابى كه آنان نيز ، در اثر تجربه ، آنهم نه فقط تجربه حسى ، بلكه مشاهده حوادث و رخدادها به صورت طبيعى به دركى از هستى رسيده اند كه دن خوان و اعمال و كردارش ما را ياد آنها مى اندازد . آنها وقتى خود را درگير با طوفان ، زلزله ، و ديگر پيشامدها مى ديدند ، اگر مثل ما مى خواستند تنها به تماشاى صورت پديده ها بسنده كنند ، تنها قانونمنديهاى مادى را موجب بروز آن وقايع مى ديدند . مثلا تنها تداخل جبهه هاى هواى سرد و گرم را موجب پيدايش باد و طوفان و غيره مى دانستند ، در صورتى كه آنها به دليل آنكه براى همه چيز قائل به وجود عاملى پنهان و قدرتى ماوراى بودند ، در مى يافتند كه اعمال و كردارشان در بروز عكس العملهاى طبيعت موثر است و سعى مى كردند با كشف آنها خود را از افتادن در مدار و مسيرى كه آنان را مستوجب بلا مى سازد دور نگه دارند و يا بالعكس ، مثالى مى زنم تا موضع برايت روشن شود .

همين امروز ما وقتى دچار سختى و تنگى در معيشت مى شويم يا دچار كمبود بارندگى دست به دعا بر مى داريم . مگر اينطور نيست ؟

- چرا !

- دعا ، متوسل شدن به عاملى پنهان اما حقيقى و واقعى است . عاملى كه هست اما به وسيله حواس ظاهر ما درك نمى شود . ليكن حضور و وجودش را از طريق وجدان و قوه دراكه

خودمان حس و تجربه كرده ايم .

البته اين به معنى نفى عوامل و قانونمنديهاى مادى كه از آنها به اسم سنتهاى خداوندى ياد مى كنيم نيست . اگر به منابع و كتابهاى فرهنگى خودمان و حتى اقوام ديگر (قبل از آنكه مبتلا به روشنفكرى شده باشند) مراجعه كنيم ، نمونه هاى بسيارى را مى بينيم .

آيا مى توانى بگوى كفران نعمت چه ربطى به كم شدن رزق ما دارد ؟ و يا مگر ما نمى گوييم كه بدى كردن به پدر و مادر موجب كوتاهى عمر انسان مى شود و يا مگر سعى نمى كنيم با دادن صدقه خودمان را از بلا و آفت دور نگه داريم ؟

اگر خوب دقت كنى در مى يابى كه پشت همه اينها يك اعتقاد نهفته است .

اعتقاد به نيرويى قوى و ماورايى اما موثر و حقيقى . مى بينى كه ، متاسفانه بيمارى روشنفكرى ما را از درك لايه پنهان هستى محروم ساخته است . شايد در فرصتى ديگر باز هم برايت توضيح دهم .

- درست است ! اما ، من در ارتباطهاى اجتماعى با بسيارى از افراد تحصيلكرده بر خورد داشته ام كه على رغم اينكه در گفتگوها و نظرهاى خود كاملا مدافع نگرش علمى اند و همه چيز را با خط كش علم اندازه مى گيرند و هرچيز غير علمى را رد مى كند اما به هنگام رودررو شدن با مسائل و مشكلاتى كه چاره كار از دست آنها خارج است دست به دامان خدا و پيغمبر و ائمه معصومين مى شوند و از نيروهاى غيبى مدد

مى جويند .

- اين بلايى است كه علوم تجربى جديد بر

سر همه انسانها و مخصوصا ساكنان سرزمين هاى شرقى آورده است . به اين خاطر به مردم ساكن سرزمين هاى شرقى اشاره دارم چون عموما اينها داراى سابقه بلند مذهبى اند .

توجه و تاءكيد اين علوم همچنان كه از عنوانشان پيدا است بر تجربه است . تجربه اى كه بوسيله حس لامسه يا ديگر حسهاى انسانى حاصل مى شود . اينها در وقت روبرو شدن با هر چيزى كه قابل تجربه حسى نيست مثل روح و نيروهاى ماوراء الطبيعه و امثال اينها دچار شك و ترديد مى شوند .

چون دانش آموخته هاى امروزى آرام آرام و دانسته و ندانسته آموخته اند كه علم در محدوده علوم تجربى است ، و بخشى از آموزشهاى دينى و اعتقادى از آنجا كه قابل تجربه با حواس مادى نيستند قابل ترديد و يا حتى نفى اند ، بعد از چند سال درس خواندن شروع به تمسخر آداب مذهبى و خرافه خواندن آن آداب و رسوم مى كنند و مى خواهند كه علوم تجربى مثل خط كشى ثابت درستى و يا حتى حقانيت همه چيز را معلوم سازد . اما سه چيز از آنها دست بر نمى دارد :

1 . آموخته هاى قبلى دوران كودكى (مخصوصا روزگارى كه با مردان و زنان سنتى و مذهبى سركرده اند)

2 . فطرت الهى و روحى كه بر كالبد همه انسانها چيره است .

3 . تجربه برخى از حوادث و پيشامدها كه علم تجربى جوابى براى آنها ندارد .

در سرزمينهاى شرقى و مخصوصا مسلمان نشين كودكان در حال و هواى نسبتا مذهبى رشد مى كنند و آموخته هاى غير رسمى آن دوران بر صفحه

دل و خاطر آنها مى ماند . اين آموخته ها گاه و بيگاه جدايى و تعارض خودش را با آموزشهاى علوم تجربى بروز مى دهد و در رفتار اين علم آموخته تحصيل كرده جديد تاءثير مى گذارد . از طرف ديگر ، روح آدمى ، و فطرت پاك انسانى ، نواى خاصى دارد ، و گاه غافل ترين آدمها را هم متوجه عالمى برتر از جهان محسوس و تجربى مى كند . ندايى از درون كه هيچكس نمى تواند آن را از خود جدا كند .

فريادى كه همه مردم ناخودآگاه در وقت مواجه شدن با حادثه اى سخت مثل غرق شدن كشتى در دريا از ته دل سر مى دهند ، فرياد روح و فطرت آنها ست . در آن وقت جملگى روى به مبداء و جايى مى كنند كه درونشان مى گويد هست و بايد آن را خواند و حتى مطمئن هستند جواب مى گيرند . كم و بيش هم مردم در طول حيات مواجه با حادثه اى سخت و شگفتى آور مى شوند ، مثل معالجه شدن يكباره يك بيمار صعب العلاج .

مجله نيوزويك در ماه مه سال 2000 مقاله اى با عنوان چه وقت معجزه روى مى دهد ؟ چاپ كرده بود ، در آنجا آمده كه ، 84 از آمريكائيهاى بالغ به معجزات خداوند ايمان دارند و حدود 48 همانها مى گويند كه شاهد يك شاهد يك معجزه بوده اند و يا شخصا آنرا تجربه كرده اند .

جالب اينجاست كه در همان مقاله آمده بود ، 43 از افراد غير مسيحى و كسانى كه هيچ ايمانى ندارند مى گويند كه در

لحظاتى خواستار مداخله خداوند در زندگى خود شده اند .

احتمالا نسخه قديمى فيلم كشتى تايتانيك را ديده اى ، اين فيلم را تلويزيون بيش از يكبار پخش كرده است ، در آخرين لحظه وقتى كه نيمى از كشتى در آب فرو رفته همه مسافران همه مسافران باقى مانده بر عرشه كشتى دست به دعا بلند كرده و با خداوند راز و نياز مى كنند .

اميد داشتن در آخرين لحظات هم شاهكار روح آدمى است . اميد بستن به نيرويى خارق العاده و ماوراء تجربه انسان كه مى تواند به فرياد برسد .

كسانى كه درباره آنها سوال مى كنى مثل من و تو هستند . گرفتار مجموعه اى از آموخته ها ، بخشى آموخته هاى تجربى و بخشى آموخته هاى درونى ، حال اين آدم وقتى مشكل را فراتر از توان خود و يا علم روز يافت به قول معروف فيلش ياد هندوستان مى كند . بدان اميد كه از آن خلاصى يابد و از اينجا رويكردش به خدا و پيغمبر و ائمه معصومين عليه السلام و طلب حل مشكل از آنها آغاز مى شود . جالب اينجا است كه اگر گرفت پس از يك سپاسگزارى دوباره بر سر پله اول مى رود و اين از فراموشكارى و غفلت اوست .

- چرا ما امروزه بيش از آنكه به گذشته فرهنگى خودمان توجه كنيم متوجه دستاوردهاى غربيان هستيم و در ميان ما اينهمه اشتياق و علاقه به نو كردن همه چيز وجود دارد ؟

- حتما در روز دهها بار كلمه مدرنيسم را مى شنوى ، اما در آن سالهاى اوليه كه ايرانيها با غرب آشنا شدند ،

اصطلاح تجدد و متجدد فراوان به گوش مى خورد . اگر به روزنامه ها و مجلات آن روزگار مراجعه كنى مكرر به عبارتى مثل : مد ، مد روز ، زن روز ، غذاى روز و . . . بر مى خورى . كسى كه زمان حال برايش اهميت دارد اهل مد يا همان تجدد است . ساده ترين صورت اين فرهنگ و اخلاق هم در مد پرستى و باب روز عمل كردن خودش را نشان مى دهد .

مد پرستى يا تجدد مآبى و حتى به قول قديميها فرنگى مآبى رويه دوم سكه ترقى است . در واقع كسى كه نادانسته و ناخواسته اصل ترقى را باور كرد و به گذشته در همه صورتهايش پشت پا زد؛به نو گرايى روى مى آورد . چون گمان مى كند كه همه سعادت و همه خوشبختى در تبعيت از مد روز يا همان مدرنيسم است و امروزيان از پيشينيان برترند آن هم به دليل اينكه ظاهر زندگى شان فرق كرده . يعنى ، انسان امروز غربى و حتى غربزده هاى خودمان از همه حكما ، پيامبران ، متفكران ، فلاسفه ، هنرمندان ، اديبان و شاعران عالى مقام گذشته بهتر و بيشتر مى فهمند و طريق اصلى رسيدن به سعادت و نيكبختى و رستگارى را يافته اند .

هيچ به اين جمله دلم مى خواهد كه اغلب جوانها و نوجوانها مرتبا در صحبتهايشان آن را به كار مى برند فكر كرده اى ؟ عبارت بسيار ساده اى است ولى اگر خوب تامل بكنى ، از ظاهر ساده آن چيز ديگرى در مى يابى .

وقتى كسى با قاطعيت مى گويد

هر چه دلم بخواهد ، هر چه كه دوست دارم و . . . در واقع يك من يا همان خودم و دلم در ميان است كه كار هر خط كش و الگو و ميزانى را به عهده دارد . در واقع انسانى صلاح و فساد خودش را تشخيص مى دهد و احساس بى نيازى مى كند از اينكه بخواهد بر اساس ميزان و ملاكى عمل و راى خود را تنظيم نمايند . او خود را اصل مى پندارد . بايد بدانى كه اصل بودن هر چيز در اصطلاح فلسفى يعنى مبنايى كه كليه قضايا و احكام بر آن مبتنى است و بوسيله آن اثبات مى شود ولى درباره خود آن مبنا يا اصل استدالال نمى شود و بديهى فرض مى گردد .

در ميان تمامى اديان چه مسيحيت ، چه يهود و چه اسلام ، اصل مسلم و مشترك و حقيقت اصيل تنها خدا است و هر چيزى در انتساب به او هستى پيدا مى كند . يعنى معيار و محكى كه همه چيز با او و خواست او سنجيده مى شود و بشر هم تمامى عمل و قول خود را با او و خط كش او تنظيم مى كند و اگر با آنچه خواست خداست هماهنگ بود مى پذيرد و اگر نبود حتى اگر خيلى هم از آن خوشش بيايد ، رهايش مى كند .

بى گمان در طول زندگى خود ، مردان و زنان با ايمانى را ديده اى كه همه تلاش مى كنند همه زندگى و اعمالشان براى رضاى خدا باشد . اينان احكام آسمانى را بى چون و چرا مى پذيرند .

اينان كسانى هستند كه در دايره اعتقادشان به خداوند و احكام او اصالت مى دهند و تنها او را اصل ثابت مى دانند .

با اين مقدمه حالا مى توانم پاسخ سوال تو را بدهم و بگويم كه اساس تجدد مآبى اصالت دادن به هوا و هوس آدمها و ميل نفسانى آنهاست .

انسانى كه نمى خواهد مطابق نگرش و فكر پدران و اجدادش به حكم آسمانى گردن نهد و هواى دلش برايش اصل است . اين فكر نوع را اصطلاحاامانيسم مى گويند . امانيسم يعنى اعتقاد داشتن به اصالت راى انسان در برابر اصالت فرمان خدا . يعنى بشرى كردن همه امور به جاى خدايى كردن آن . در اين نوع فكر ، انسان حكم خودش را جايگزين احكام دينى و الهى مى كند .

- پس منظورتان اين است كه روشنفكر تابع تفكر و انديشه اما نيستى است ؟

- بله واز همين جاست كه روشنفكران چه آنهايى كه غربى و اروپايى بودند و چه آنهايى كه شرقى و ايرانى و ايرانى بودند ، جملگى در مخالفت با دين و احكام دينى مشترك اند . روشنفكرى با ديندارى جمع نمى شود زيرا ، انسان روشنفكر با سابقه و تعاريفى كه برايت ذكر كردم معتقد به اصالت انسان يا همان اما نيسم است و ديندار قائل به اصالت حق كه از آن به عنوان تئيسم نيز ياد مى شود ، معلوم است كه اين دو با هم جمع نمى شوند .

- اين نوع نگاه يا به قول شما اين جريان از چه زمانى وارد ايران شد ؟

- اين جريان سابقه طولانى دارد و پس از آنكه در قرن

18 كه به عصر روشنفكرى معروف شد ، روشنفكرى مبدل به فرهنگ عمومى جامعه اروپاى بعد از رنساس شد . اما قبل از اينكه سوال ديگرى مطرح كنى بايد بگويم خوشحالم كه با علاقه مندى اين بحثها را دنبال مى كنى ، اگر دوست داشته باشى مى توانى برخى از اطلاعات كليدى را ياداشت كنى .

- بله ! فكر مى كنم لازم همين كار را بكنم ، هفته گذشته هم سعى كردم خلاصه آنچه را فهميده بودم بنويسم .

- كتابهاى مختلفى هم هست كه مى توانى مراجعه بكنى .

- آقاى مهدوى ترجيح مى دهم بشنوم ، چون با شنيدن جواب سوالات مى توانم ارتباط بين موضوعها را تشخيص دهم .

- با يك ليوان چاى چطورى ؟

- يعنى ديگه بسه و ادامه ندهيم ؟

از اين حرف او خنده ام گرفت . ترجيح مى دادم فرصتى براى انديشيدن درباره آنچه شنيده بود داشته باشد از همين رو گفتم :

- فرصت زياده ، كمى قدم زدن در پارك و خوردن يك ليوان چاى در اين حال و هوا مى چسبه .

قبول كرد و گفت هر چه شما بگوييد .

دفتر كتاب و كاغذهاى پراكنده روى نيمكت را جمع كردم و در كيف دستى ريختم . از ادب و حسن رفتار حميد خوشم آمده بود . قدم زنان به سوى بوفه اى كه در وسط پارك واقع شده بود رفتيم . قبل از من دست در جيب كرد كه پول چايى را بدهد كه جلو اونو گرفتم .

- نه حميد ! من دعوت كردم ، خودم هم حساب مى كنم .

با وجود آنكه سختش بود اما پذيرفت .

ساعت از نه

گذشته بود كه به طرف در خروجى رفتيم . احساس كردم نگران قرار هفته آينده است . خيال او را راحت كردم و گفتم :

- حميد ! قرار ما هفته آينده ساعت 6 روى همان نيمكت .

- متشكرم آقاى مهدوى . اميدوارم بتوانم شاگرد خوبى باشم .

- بهتره بگى يك دوست ! اجازه بده تو را بر سانم . راستى منزل شما كدام طرفه ؟

- راه زيادى نيست ، انتهاى كارگر شمالى .

- پس بيا تا تقاطع بعدى ترا برسانم .

- نه آقا مزاحم نمى شوم .

- زحمتى نداره منهم از همان مسير مى روم .

فصل سوم

قسمت اول

. . . از يكى دو ماه قبل دعوت آموزش و پرورش را براى سفر به بندر عباس و شركت در يك دوره آموزشى دبيران ادبيات فارسى پذيرفته بودم . قرار بود به صورت فشرده مباحثى را درباره ادبيات فارسى و متون كهن مطرح كنم .

حداقل فايده اين جور كلاسها آشنايى با اوضاع فرهنگى مناطق مختلف

بود .

هواپيما ساعت 23 روز چهارشنبه تهران را به مقصد بندرعباس ترك كرد و من خسته از يك هفته كار روى صندلى ولو شدم . هيچ چيز بهتر از يك ساعت چرت زدن نبود . نفهميدم چه وقت هواپيما از زمين كنده شد . با عبور ميهماندار و چرخ دستى مخصوص توزيع غذا بيدار شدم .

مسافر بغل دستى ام مسافر شانزده هفده ساله سيه چرده اى بود كه پوست آفتاب خورداش نشان مى داد بومى منطقه بندر عباس است . جوان با اشاره دست ماه را كه از پشت پنجره هواپيما ديده مى شد نشانم داد و گفت :

- ماه را مى بينيد

آقا ! چقدر قشنگه !

- بله ! خيلى زيباست .

دوباره ادمه داد : از روى زمين آسمان و ماه به اين زيبايى و شفافى نيست .

گفتم : تقصير خود ماست . آنقدر زمين و آسمان بالا سرمان را كثيف و آلوده كرديم كه ماه و ستارها را هم تيره و تار مى بينيم .

همانطور كه مشغول باز كردن بسته غذا بود صورتش را به طرف من برگرداند و گفت :

- مى بخشيد آقا ! مى توانم بپرسم شما چكاره ايد ؟

- فعلا معلم ادبيات فارسى .

- خوب شد ! پس مى توانيد بگوئيد كه چطور مى شه درس تاريخ ادبيات را حفظ كرد .

نمى خواستم بگويم بهتر است از كسانى بپرسى كه ادب و آثار شاعرانه اين سرزمين را تبديل به دفتر ثبت گورستان كرده اند و بچه هاى مردم را از هرچه شعر و ادب و فرهنگ فرارى .

كمى از آثار ادبى برايش گفتم . سكوت او نشان مى داد كه راضى شده . پرسيدم :

- تو چه كار مى كنى ؟ اسمت چيه ؟

- جمال ، آقا ! جمال آذرى ، درس مى خوانم . سال سوم دبيرستانم .

- ديگه چه كار مى كنى ؟

- هيچى ! گاهى همراه دوستان با قايق به دريا مى زنيم و شبانه تا نزديكيهاى امارات مى رويم و با خريد چند تا ويدئو و خرت و پرت از لنج ها و شناورها بر مى گرديم .

- اين كه خيلى خطرناكه !

- بله ! خطرناكه ولى بهتر از وامانده شدنه .

هواپيما كه به زمين بشست ، آدرسش را داد ، اصرار مى كرد كه در بندر عباس سرى

به او بزنم . خداحافظى كردم و به طرف ماشينى كه براى عزيمت به محل اقامت آمده بود رفتم . پنج شنبه و جمعه چنان درگير درس و بحث بودم كه مجال ديدار درست و حسابى از دريا هم نداشتم . حدود 16 ساعت تدريس فشرده امان آدم را مى بره . دو ساعت از نيمه شب گذشته به تهران برگشتم .

روز شنبه سخت تر از روزهاى ديگر و پركارتر از جمعه گذشت . قرار با حميد را از ياد نبرده بودم . ساعت 6 نشده بود كه سر قرار رسيدم . هنوز حميد نيامده بود ، فرصتى بود تا درباره حميد ، جمال و هزاران جوان ديگر مثل آنها فكر كنم ، رنگ صورتها و نوع زندگى شان فرق داشت اما همشون دل به دريا زده بودند براى ماندن و براى يافتن پاسخى به سوالهاى كه آزار شان مى داد . سوالهاى كه نا خاسته آنها را زير پوشال زندگى معمولى و رفت و آمدهاى روزمره مى پوشاندند . شايد همه ما آدمها همين كار را مى كنيم : فرار از سوالهايى كه رسيدن به جوابش زحمت داره يا ترس از جوابهايى كه ممكن است ما را وادار به انديشيدن درباره خودمان و نحوه بودنمان كند .

سرو كله حميد پيدا شد . با سه چهار كتاب كه آنها را زير بغل زده بود .

- سلام آقاى مهدوى !

- سلام حميد چطورى ؟

- خوبم ، معذرت مى خواهم كمى دير شد .

- اشكال نداره منتظرت بودم ، اين كتابها چيه زير بغل زدى .

- از اول هفته دربدر به دنبال كتابهايى بودم كه بتوانم از

لابه لاش مطلبى درباره انسان امروز و ديروز پيدا كنم و بفهمم به قول معروف در كجاى زمين زندگى مى كنيم .

- نه بابا ! مثل به جنب جوش افتادى . حالا بگو بينم چى پيدا كردى ؟

- چيز دندون گير نصيبم نشد . بيشتر كتابها ترجمه است . آنها هم كه دنيا را از پشت عينك خودشان مى بينند . آثار ايرانيها هم بيشتر كپى بردارى از همانها است .

- مهم نيست . مهم اينه كه جستجو مى كنى . هر جستجو كننده اى حداقل به بخشى از خواسته هايش مى رسد . از همه مهمتر بايد بدانى سوال و جستجو مقدمه بزرگ شدن مقدمه از پيله بيرون آمدنه ، تا پرسيدن آغاز نشه آدمى در خامى مى مانه حتى اگر شصت سالش هم شده باشه .

- تو اين يك دو روزه سعى كردم از رنسانس اطلاعاتى بدست بياورم .

برخى با تعريف و تمجيد از اين موضوع ياد مى كنند و برخى بالعكس با نكوهش و عيب گيرى . كاش از زبان شما بشنوم !

- در واقع تو موضوع كلاس هواى آزاد خودمان را معلوم كردى . عيب نداره . اگر دوست داشته باشى از رنسانس حرف مى زنيم .

- راستى اول دوست دارم تكليفم با معنى اين كلمه روشن بشه !

- رنسانس به معنى تولد ، نو زايى و تجديد حيات است . مثل درختى كه در فصل پاييز و زمستان فسرده و بى برگ و خزان زده شده و در اثر رسيدن بهار دوباره زنده مى شود . در واقع درخت مرده و فسرده تجديد حيات پيدا مى كند . از همين

جا بايد متوجه شوى كه وقتى تجديد حيات گفته مى شود اين مفهوم را در خود دارد كه موجودى ، حياتى را كه قبلا داشته و از دست داده دوباره به دست بياورد .

اروپا هم مثل هر قاره يا كشورى دوره هاى مختلفى را پشت سر گذاشته است . شايد اين شكلهاى ساده بتواند تصويرى از تاريخ اروپا را مقابل چشم تو مجسم كند .

مدرنيته ، رنسانس ، قرون وسطى ، هلنيستيك ، سقراط ، افلاطون ، ارسطو ، يونان باستان (قبل از سقراط)

000 - 18 18 - 1500 1400 - 400 م 5 م - 5 ق . م

پيش از آنكه حضرت مسيح ، عليه السلام ، در قرن اول ميلادى ظهور كند ،

تفكر و فرهنگ شرك آلود يونانى و رومى بر تمامى اروپا يكپارچه سايه افكنده بود . بى گمان بسيارى از فيلمهاى سينمايى مثل اسپارتاكوس ، بن هور و غيره را ديده اى ، فيلمهايى كه تصويرگر گلادياتورها ، قيصرها ، سناى روم و . . . است . اينها همگى به نوعى متعلق به اروپاى پيش از ميلاد مسيح و فرهنگ و تمدن آنهاست .

ظهور مسيح نقطه عطفى مهم بود . زيرا ، انديشه و افكار حضرت مسيح و كتاب انجيل تمام فكر و فرهنگ يونانى و رومى را كه مبتنى بر الحاد بود و بر اساس نظام طبقاتى ، جامعه رومى را اداره مى كرد ، نفى مى نمود .

مدت سه قرن طول كشيد تا مسيحيت اوليه توانست در تمام اروپا مطرح شود و مقدمات تشكيل حكومت و وضع نظام اجتماعى بر اساس فرهنگ دينى را فراهم سازد . زندگى

قرن وسطى ، زندگى بر مبناى اعتقاد به خدا بود . قبلا برايت گفتم كه ملتى كه به خدا به عنوان خالق عالم و تدبيرگر همه امور نگاه مى كند و خواست او را مقدم بر همه چيز مى داند معتقد است كه نمى شود خدا را به حاشيه برد ، بلكه ، بايد همه امور اجتماعى ، سياسى و اقتصادى بر اساس همان اعتقاد شكل بگيرد و گر نه بخشى از اعمال فردى و زندگى مردم مطابق خواست و قانون الهى تنظيم مى شود و بخشى ديگر مطابق خواست بشرى . ديگر فرقى نمى كند ، وقتى قانون خدا نباشد قانون هر كس كه باشد انسان را دچار نفاق ، الحاد و شرك مى كند .

زندگى در اين دوره زندگى بود كه در آن ، پيروان حضرت مسيح بر اساس احكام و دستورات مذهبى پاپ ، كه خليفه خدا بود ، زندگى دينى خاص خود را اداره مى كردند . پاپ به معنى پدر است . بايد توجه كنى كه دريافت و تلقى آنان از دين با آنچه ما از اسلام و كتاب آسمانى مى فهميم متفاوت بود . دلايل بسيارى كه فعلا مجال گفتگو از آن نيست موجب شد تا ضعف و سستى در اين نظام به وجود آيد .

حمله اقوام وحشى به مركز اروپا و قطعه قطعه شدن اروپا به كشورهاى امروزى (آلمان ، انگليس ، فرانسه و . . . ) و برخى عوامل ديگر در اين موضوع بسيار تاثير داشت . در پايان عصرى كه به قرون وسطى معروف شد ، فرقه هاى مختلف از گوشه و كنار عليه كليسا

، مسيحيت و روحانيت مسيحى شروع به تبليغ و فعاليت كردند .

- چرا به اين عصر قرون وسطى گفته مى شود ؟

- قرون وسطى همانطور كه از عنوانش بر مى آيد ، به معنى قرون ميانى است ، قرون ميانى عصر قديم يونانى و رومى و عصر جديد كه ما در آن زندگى مى كنيم .

- اين فرقه ها و گروههاى معترض و مخالف دين چه كسانى بودند ؟

اين فرقه ها را پروتستان مى گفتند . پروتستان به معنى معترض است . و آنچه را كه اتفاق افتاد پروتستانتيزم مى گويند . در واقع ، پروتستانتيزم ، جريانهاى بود كه تجدد يا اصلاح دينى انجاميد و مقدمه را براى چيزى كه به نام رنسانس از آن ياد كردم فراهم ساخت . مخالفان كليسا ، عمدتا كسانى بودند كه احكام دينى را مغاير با تمنيات خودشان مى دانستند و حاضر به قبول حد و مرز اوامر دين نبودند . اينان ، نخست ، تلاش كردن كه بگويند مسيحيت مى تواند بدون حضور روحانيت هم ادامه حيات داشته باشد . در نيمه قرن 14 برخى از هنرمندان و شاعران بر ضد روحانيت و مسيحيت مثل فارسيليو ايتاليايى ، او گام و جان واى كليف انگليسى به سرودن شعر مشغول شدند . بدنبال اين حركتها تجدد خواهان سعى كردند ، چهره اى جنايتكارانه ، خشن و مخالف علم و دانش از روحانيت و مسيحيت عرضه كنند .

حتما در برخى از كارتونها و فيلمها ديده اى كه با بزرگ كردن چند واقعه آنهم در مدت پانصد ، ششصد سال تمام اين دوره طولانى و تمام فرهنگ و تفكر دينى

مسيحى را سياه و مخدوش نشان مى دهند . اينها هم نتيجه تلاش كسانى بود كه خواهان آزادى بى قيد و شرط و رهايى از دين و مذهب و احكام الهى بودند .

مى توان گفت كه رنسانس مبداء رشد و تكامل فكر غير دينى بود .

با مثالى كه قبلا برايت از تجديد حيات درخت زدم بايد دريافته باشى كه رنسانس تجديد حيات تفكر غير دينى عصر قديم يعنى عصر يونانى و رومى بود كه پس از ظهور مسيحيت به كنار گذاشته شده بود و بار ديگر در عصر رنسانس تجديد حيات پيدا مى كرد . از همين زمان آثار فلسفى و هنرى دوره قديم يعنى يونانى رومى ، بسرعت احيا شد و ساختن مجسمه هاى عريان انسانى كه در عصر قديم رايج بود ، دوباره شروع شد .

پس از رنسانس اروپا تحولات اجتماعى و سياسى خود را بر پايه تفكر اما نيستى يا انسان مدارى آغاز كرد و اخلاق و صورت زندگى يا در واقع فرهنگ و تمدن اروپا وضعى متفاوت با قرون گذشته به خود گرفت .

قسمت دوم

روشنفكران مقامى در سطح خداى اديان آسمانى و پيامبران صاحب شريعت براى خود قائل شدند و احكام بشرى را جايگزين شريعت آسمانى ساختند . در يك كلام ، روشنفكران ، پيامبران عصر جديد در عرصه زمين شدند . از آن پس اما نيسم مانند روحى در كالبد همه نظريه هاى سياسى و اجتماعى اروپاى پس از قرن 18 دميده شد . اين تفكر ، در نيمه دوم قرن 19 به سرزمينهاى شرقى مثل ايران ، عثمانى ، ژاپن و ديگران وارد شد .

- رنسانس چه حاصلى براى

مردم داشت ؟

- با رنسانس فرهنگى قديمى يونانى و رومى به اروپا بازگشت . همان فرهنگى كه انسان را محور و ملاك همه چيز مى دانست و خواست او و تمنيات نفسانى اصل بود . همان چيزى كه قبلا از آن با نام اما نيسم يا انسان مدارى ياد كرديم . وقتى انسان مظهر زيبايى و كمال مى شود و به جايى خدا به وضع قانون و احكام مى پردازد ، اندام عريان او هم مجسمه تمام عيار زيبايى و كمال مى شود . از همين روست كه نويسندگان اما نيست براحتى هرزه ترين و وقيح ترين مسائل انسانى را مى نويسند و نقاشان اما نيست پيكرهاى عريان انسان را ترسيم مى كنند و فيلمسازان پنهانى ترين صحنه هاى زندگى را بر پرده سينما مى كشند . علتش هم معلوم است ، براى امانيست ها انسان صرفا جسم است و جسمانيت .

در مقابل پيروان اديان ، انسان را صرفا جسم و منحصر و محدود در جسمانيت نمى دانند ، بلكه وجه روحانى و معنوى او را برتر از بخش جسمانى او مى شناسند و از جسم و تمنيات صرفا جسمانى به عنوان نفس اماره ياد مى كنند . به همين دليل است كه مى گويم در مذهب اما نيسم نفس اماره انسان جانشين خدا و حاكم بر انسان مى شود . در حالى كه در تعريف ويژه دينى انسان مخلوق خدا و حاصل روح متعالى اوست كه با گذر از مزرعه دنيا ، سعى در پاك گرداندن جسم از تمنيات حيوانى مى كند و در مدرسه شريعت صاحب اخلاق مى شود تا الفباى معرفت بياموزد

و در اين مراحل معلم او انبيا و اوصياى الهى اند و كتاب درسى او كلام خداست .

- با توجه به آنچه كه گفتيد پس روشنفكرى يا بهتر بگويم روشنفكر ، فرزند اروپاى بعد از رنسانس است ؟

- درست فهميدى !

- پس چرا در ميان كتاب درسى و كلاسهايى كه رفته ام صحبتى از اين مسائل نبوده ؟

- آنچه بدان اشاره مى كنى از مشكلات ماست . كه در جاى مناسب بدان اشاره خواهيم كرد . دست اندركاران امور فرهنگى ما از اولين سالهاى بروز و ظهور روشنفكرى و حتى بسيارى از طراحان نظامى آموزشى ، مديران جرايد و نويسندگان ، خودشان از مناديان و مبلغان روشنفكرى بودند . خب ، آنها هرگز به نقد خودشان نپرداخته اند و همواره از سمت و سوى فرهنگى خودشان دفاع كرده اند .

- روشنفكرى چگونه وارد كشورهاى مختلف از جمله ايران ما شد ؟

- عوامل مختلفى باعث بود كه بحث مفصلى مى طلبد ، همين قدر مى گويم كه روشنفكران در لباس معلمان ، نسل جديدى تربيت كردند كه تمام آرزوهاى او در زمين تحقق مى يافت . اين انسان بر آن شد تا با تمام قوا به كندوكاو در طبيعت مشغول شود و با كشف قانونمنديهاى موجود در ميان پديده هاى مادى صورت زندگى را مطابق ميل و هواى دلش بسازد .

انقلاب صنعتى ، سفرهاى اكتشافى و بسيارى ديگر از رخدادها به سهم خود مقدمات متجلى شدن اين تفكر و فرهنگ را در شكل تمدن جديد و مدرن كه بر پايه نفى سنتهاى مذهبى و دينى استوار شده بود فراهم كردند .

سلطان عثمانى در سال 1283 سفرى

به فرنگ داشت و پس از او نيز برخى از وابستگان امپراتورى ژاپن براى ديدار از فرنگ راهى آن ديار شدند ، چنانكه برخى از روشنفكران ايرانى از جمله ميرزا حسين خان سپهسالار مقدمات سفر پادشاه ايران را به فرنگ فراهم ساختند . فريدون آدميت در كتاب انديشه ترقى شرح اين سفر را آورده است و در اين سفر پادشاه ايران از كشورهاى روسيه ، آلمان ، بلژيك ، انگليس ، سوئيس ، ايتاليا و اتريش ديدن كرد و از را عثمانى و قفقاز پس از پنج ماه در نيمه رجب به ايران بازگشت . طى همين سفر شاه ايران به پارلمان آلمان و فرانسه و انگليس رفت و با شخصيتهاى سياسى و اقتصادى اروپا و از جمله روچيلد يهودى ديدار نمود و حتى در وقت گفتگو با روچيلد پيشنهاد نمود كه بهتر است پنجاه كرور به يك دولت بزرگ يا كوچكى بدهيد و مملكتى را بخريد و يهوديهاى تمام دنيا را در آنجا جمع كنيد و خودتان رئيس آنها بشويد .

مى بينى كه اين ديدار هم تاثيرى بسزا در ساختار ذهنى سلطان ايران نداشت چون او جز به بهره مندى آنى خود از مال و منال دنيا و اسباب طرب و عيش نمى انديشيد . اما در هر صورت ، زمينه اى براى رشد و بسط روشنفكرى وافته و وابسته فراهم كرد .

اينها همه مقدمه بود براى اينكه بگويم اخلاق روشنفكرى را مسافرانى كه از فرنگ مى آمدند وارد ايران كردند .

- اين مسافرتها از چه زمانى شروع شده ؟

- واضح است كه بين ملتهاى مختلف هميشه سفر و رفت آمد وجود داشته ،

اما مهاجرتها ، جنگها ، تجارت و غيره هم نقش مهمى در مبادلات فرهنگى و مالى دارد . مساءله جالب توجه براى ما شروع رفت و آمدها ميان كشورهاى شرقى و اروپاى بعد از روشنفكرى است .

يكى دو قرن قبل از روى كار آمدن قاجار ، جهانگردان مختلفى به ايران آمدند ، چنانچه در دوره صفويه چند گروه وارد ايران شدند و حتى بعد از آن هم مبلغان مذهبى بسيارى از طرف كليساها و مراكز مذهبى بسيارى از طرف كليساها و مراكز مذهبى مسيحى فرنگى به ايران و عثمانى آمدند . آنها سعى در تبليغ آيين مسيحيت بين مردم داشتند . امروز هم بقاياى از بيمارستانهايى كه آنها تاسيس كردند تا از آنها به عنوان وسيله جذب مسلمين به آيين مسيحيت استفاده كنند ، موجود است .

در واقع ، اين مبلغان كه به عنوان ميسيونر شناخته شده اند ، جاده صاف كن روشنفكران بعدى بودند و بتدريج زمينه هاى پذيرش و مقبوليت فرنگيان را بين مسلمين فراهم مى ساختند .

شايد بتوان گفت ، دوره سلطنت فتحلى شاه و پسرش ناصر الدين شاه ، نقطه عطف مهمى در تاريخ ورود جريان روشنفكرى به ايران است .

عباس ميرزا ، پسر فتحلعى شاه قاجار ، همان كه با امكانات اندك و به مدد بسيارى از علما با روسيه جنگيد و بالاخره هم به خاطر نرسيدن امكانات لازم و آذوقه و عليق سپاهان شكست خورد ، دو نفر را به اروپا فرستاد كه نقاشى و پزشكى بياموزند . پزشك اعزامى در همان مملكت فرنگ از دنيا رفت اما ، دانشجوى نقاشى افشار در سفر فرنگ وارد لژهاى فراماسونرى شد

.

در مراحله دوم پنج نفر ديگر را فرستادند كه معرفترين آنها ميرزا صالح شيرازى بود كه اولين چاپخانه را هم داير كرد و نخستين روزنامه هاى ايرانى را به نام كاغذ اخبار منتشر ساخت . از ميان ارامنه هم كسانى به فرنگ رفتند . اينها در طى سفر با صورت تمدن غربى آشنا شدند و هيچ كدام حقيقت و ماهيت فرهنگ و تفكر را غربى را شناختند و فقط شيفته ظاهر غرب شدند ، تغيير لباس دادند ، منتقد آداب و سنن مذهبى شدند و در بازگشت تخم منورالفكر را در ميان مردم و مخصوصا شاهزاده هاى قاجار پراكندند و با ترجمه آثار ادبى فرنگى ، تاسيس لژهاى فراماسونرى و غيره سعى كردند اخلاق روشنفكرى را در جامعه رواج دهند .

- شما به تشكيل لژهاى فراماسونرى اشاره كرديد در كتابها و مطبوعات بارها به اين موضوع برخورده ام اما هنوز موضوع فراماسونرى برايم مبهم مانده است .

- سوالهاى مختلف و گوناگون تو هر سخن مرا به سوى مى كشد . البته به تو حق مى دهم ، چون آنقدر حرفهاى ناگفته و سوالهاى بى جواب در اين باره يعنى آنچه بر سر اين مردم آمده فراوان است كه من فقط مى توانم گوشه هايى از آن را برايت بگويم ، باقى به خودت بر مى گردد كه بروى و اين سر فصلها را مفصل مطالعه كنى .

همين قدر بگويم كه متاسفانه ، آنقدر تاريخ گذشته را در كتابهاى درسى بد و بريده و پراكنده مطرح كرده اند كه بچه ها هيچ علاقه اى به خواندن اين كتابها ندارند ، علت آن هم اينست كه ذكر

تاريخ فوت و مرگ چند پادشاه و چند حادثه دردى را دوا نمى كند ، ما براى فهميدن گذشته مجبوريم حوادث را با توجه به تحولات فرهنگى بخوانيم و در يابيم ، شايد بسيارى از امور جزئى اصلا قابل خواندن و حفظ كردن نيستند .

به نظرم مى رسد بسيارى از چيزها را كه بايد بدانيم و پيگيرى كنيم ، نمى شناسيم چون چيزها را به خورد ما داده اند كه به هيچ دردى دوا نيستند . موضوع فرامانسونرى كه به آن اشاره كردى از سر فصلهاى مهمى است كه بايد درباره اش مطالعه كرد .

خواندن تاريخ معاصر بدون توجه به فراماسونرى و نقش فرامانسونرى در اين دوره از حيات يكصد و پنجاه ساله ما ايرانيها يك مطالعه ناقص است .

مثل اينكه پزشكى به جاى بررسى سابقه بيمارى ، نحوه رشد مرض و علايم و تاثيرات آن در بيمار خود پى در پى درباره لباس بيمار و تحصيلات و رنگ موها و نوع ساعت و عينكش سوال كند و اطلاعات بگيرد .

فراماسون ، كلمه اى فرانسوى است به معنى بناى آزاد و لژ هم به معنى محفل است . فراماسونها جمعى از بنايان بودند كه در قرون وسطى به عنوان معماران و بنايان ساختمانهاى عظيم كليسا و كاخها شناخته شده بودند اينها در پايان هر روز كارى در محفلى به نام لژ گردهم مى آمدند و براى آنكه كسى سر از اسرار كارشان در نياورد و فوت و فنهاى شغل خود را به ديگرى منتقل نسازند به صورت مخفى و پنهانى به گفتگو مى نشستند . لژها در واقع نقش مجمع هاى صنفى امروز را داشتند

كه از حقوق بناهاى آزاد دفاع مى كردند .

در اوايل رنسانس كه تحولات سياسى و اجتماعى اروپا را در بر گرفت و اغتشاشات زيادى به وجود آمد ، اين گروه به شكل جديدى وارد ميدان شد يعنى تبديل شد به يك تشكيلات سياسى ، صنفى و از آن پس درهاى بسته لژها بر روى ساير افراد و از جمله روشنفكران امانيست گشوده شد و يهوديان توانستند در آن نفوذ كنند . در پى اين دگرگونى ، لژهاى فراماسونى مبدل به يك جريان فكرى ، سياسى شدند و نقش مهمى را در تحولات اجتماعى و سياسى اروپا بازى كردند .

بسيارى از رهبران انقلاب كبير فرانسه و روشنفكران آن عصر مانند منتسكيو ، ولتر ، روبسپير و ديگران كه از ميان همه لژها برخاسته بودند و نقش رهبران نهضت بزرگ رنسانس اروپا را ايفا مى كردند؛ كم كم نغمه سلطه جويى بر ملتهاى مختلف ساز كردند . قدرت طلبى ، سلطه جويى و تخريب پايه هاى حكومتها و اعتقادات مردم از اهداف اصلى اين لژها بود زيرا از اين طريق مى توانستند ملتها را مطابق ميل خودشان دگرگون كنند . به اين ترتيب بود كه ديگر نشانى از ساختار صنفى فراماسونرها باقى نماند ، جز برخى از علائم و نقشها كه سابقا بنايان در كار خود از آن استفاده مى كردند مثل شاقول ، گونيا ، نقاله و . . .

فراماسونهاى دوره جديد ، از همين نشانه ها در لباسها ، سر در لژها ، علامتهاى شناسايى ، پرچمها و مهرها استفاده كردند چنانكه رد اين علائم و نشانه ها را ما امروز هم مى بينيم .

نفوذ

يهوديان و بالاخره حاكميت آنها بر اين لژها موجب بود تا علائمى چون ستاره داوود ، شمعدانهاى پنج شاخه و هفت شاخه ، برگ زيتون و . . . به آن علائم اضافه شود .

بايد گفت كه طى همه سالهايى كه از انقلاب فرانسه ، بسط روشنفكرى و نشر فرهنگ و تمدن غربى در اروپا و جهان گذشته ، هيچگاه تحولات سياسى و اجتماعى غرب جدا از فراماسونرى و خواست و عمل فراماسونرها نبوده است .

- چرا اطلاعات ما درباره اين گروه محدود است ؟ و بصورت رسمى كمتر از آنها گفتگو مى شود ؟

- اين موضوع به ميزان نفوذ فراماسونرها در تشكيلات سياسى ، اقتصادى و فرهنگى غرب و كشورهايى كه تحت نفوذ غرب بوده اند بر مى گردد و از طرف ديگر ، وقتى روشنفكران آشكارا رهبرى و هدايت جوامع مختلف غربى و شرقى را وظيفه خود اعلام مى كنند معلوم است كه از اصل و بنيان خود سخنى به ميان نخواهند آورد و خود را زير انبوهى از واژها و دروغها پنهان خواهند كرد .

چطور ممكن است كه طى هفتاد ، هشتاد سال نزديك به 90 از گردانندگان نظامهاى سياسى اروپا و نخست وزيران آنها فراماسونر باشند و اجازه بدهند كسانى راز آنها را بر ملا كنند ! و يا وقتى از صدر مشروطيت تا سال 1357 ، بجز يكى دو نفر تمامى نخست وزيران ايران و بسيارى از مديران و وزيران دستگاههاى فرهنگى و اقتصادى و حتى روساى دانشگاهها فراماسونر بوده اند ، چه كسى مى توانست درباره انديشه و عمل فراماسونرها سخن بگويد ؟

البته دليل ديگر هم بر مى گردد

به روش كار آنها ، چنانكه گفتم از گذشته يعنى قرون وسطى ، بين بنايان آزاد ، روش پوشيده و پنهانى وجود داشت كه موجب مى شد اطلاعات آنها به فضاى خارج از لژها منتقل نشود ، همين روش را فراماسونهاى دوره جديد هم ادامه دادند و در واقع نهان روشى را پيشه ساختند ، چنانچه وقتى در ايران عصر ناصر الدين شاه ، لژ فراماسونرى توسط روشنفكران از فرنگ بر گشته تاسيس شد اسم آن را فراموشخانه نهادند . يعنى محلى كه وقتى كسى از آن خارج مى شد بايد همه چيز را به فراموشى مى سپرد ، اين روش عينا در ميان يهوديان وجود داشت .

بنابراين شما آنها را عامل گسترش انديشه هاى غير دينى مى دانيد ؟

بله من براى اين موضوع دو دليل دارم كه اميدوارم در جاى خودش هم بتوانم مفصل در باره اش گفتگو كنم . يكى نحوه عمل و حضور اين گروه در ميان جوامع ، مخصوصا ميان مسلمين و شرقى ها است و ديگرى انديشه و تفكر آنها و لژهاى فرمانسورى ، هميشه كانون قدرت و عمل سرمايه داران ، يهوديان صهيونيست و سازمانهاى جاسوسى بوده بطورى كه بسيارى از جريانات سياسى ، اقتصادى و فرهنگى به وسيله اينان به وجود آمده است . شايد اگر بدانى كه امضاء كنندگان قراردادهاى تركمن چاى و گلستان كه طى آن بسيارى از شهرهاى شمالى ايران از دست رفت ، فراماسونر بودند و يا هويدا ، شريف امامى ، و بسيارى ديگر از سر سپردگان به انگليس و امريكا به اين لژها وابسته بودند ، معنى اين بخش سخن مرا دريابى

.

موضوع دوم مرامنامه و اصول اعتقادى ويژه آنان است به گونه اى كه هر كس آنها با پذيرفت ، مبدل به عامل لژهاى فراماسونرى اروپا و بالاخره حافظ منافع غرب و صهيونيسم مى شود .

قسمت سوم

در كتاب تهاجم فرهنگى و نقش تاريخى روشنفكران بخشهايى از مطالب و مصاديق را بر شمرده ام كه مى توانى براى مطالعه بيشتر به آن كتاب مراجعه كنى . اما ، مثل اين است كه از اصل مطلب دور افتاده ايم ؟ اينطور نيست ؟

شايد ! اما شنيدن اين ماجراها هم برايم جالب توجه است .

اما من داشتم از عواملى صحبت مى كردم كه باعث شد ملتهاى مسلمان و از جمله ايرانيان به بيمارى روشنفكرى مبتلا شوند .

آيا فراماسونها هم مبلغ اين انديشه بودند ؟

بله ! اين جريان در اعضاى خود نوعى تغيير نگاه و نگرش فرهنگى ايجاد مى كند كه نتيجه اوليه اين نگرش منجر به قطع دلبستگى آنها از فرهنگ مذهبى و ملى كشور خودشان و شيفتگى در برابر فرهنگ غربى مى شود و كم كم باور آوردن به اينكه بايد به فرهنگ جهانى پيوست در درون آنها پا مى گيرد . با پا گرفتن اين باور در وجود انسان كم كم تعصب و وابستگى به بسيارى چيزها از جمله فرهنگ ملى و مذهبى رنگ مى بازد و در اين راه تا آنجا پيش مى روند كه دفاع از فرهنگ و منافع و سياستهاى غربى را در برنامه خويش مى آورند و به كمك زبان و قلم خود اين موضوع را منتشر مى كنند .

اين فرهنگ در ايران چگونه و توسط چه كسانى رايج شد ؟

در زمان ناصر

الدين شاه ميرزا يعقوب نامى از دهات ارمنى نشين جلفا راهى روسيه شد و زبانهاى روسى و فرانسه را آموخت و پس از بازگشت به ايران در سفارت روسيه مشغول به كار شد . آشنايى او با زبان فرانسه و ارتباطش با رجال و درباريان سبب شد تا بتواند پسر ده ساله اش را به نام ملكم در مدرسه ارامنه ثبت نام كند . ملكم پس از تحصيل در اين مدرسه به خارج از كشور اعزام شد و بالاخره پس از آشنايى با رشته پلى تكنيك و برخى مباحث سياسى و علمى و حتى ترفندهاى شعبده بازى به ايران بازگشت . ورود او مصادف با اواخر وزارت امير كبير يعنى سال 1267 بود وى بعد از چندى با سمت معلمى و مترجمى وارد دارالفنون شد و از همين طريق نيز توجه نخست وزير وقت يعنى آقا خان نورى را به خود جلب كرد .

خان ملك ساسانى در كتاب سياستگران دوره قاجاريه مى نويسد كه ملكم در سال 1273 همراه فرخ خان امين الملك غفارى به دربار ناپلئون رفت و وارد لژ فراماسونرى فرانسه شد و پس از بازگشت به ايران فراموشخانه را داير كرد .

فراموشخانه را به عنوان اولين لژ فراماسونرى در ايران مى شناسند ، حتى ناصر الدين شاه هم به اين محل رفت و آمد داشت ولى ، ملكم نمى گذاشت كه شاه از آنچه در آنجا مى گذشت ، آگاه شود ، چنانكه از ميان مجموعه آثار او بر مى آيد در وقت حضور شاه با انجام برنامه هاى شعبده بازى و غيره چنين وانمود مى كرد كه آنچه در لژ مى

گذرد ، همين است .

برخى از محققان سال تاسيس اين لژ را 1275 قمرى مى دانند . مديريت لژ بر عهده ميرزا يعقوب و پسرش ملكم بود اما ، ظاهرا جلال الدين ميرزا ، پسر فتحلى شاه ، را به عنوان رئيس پذيرفته بودند به همان معنى كه قبلا برايت گفتم .

سالها بعد ملكم به يكى از دانشمندان انگليسى به نام ويلفرد بلنت گفته بود : اين شيوه از آن پس همواره در كشورهاى اسلامى و از جمله ايران رايج بوده . علت اين موضوع هم معلوم است : فرهنگ سنتى و مذهبى ، طى قرون متمادى به صورت زنده و فعال ميان جامعه ايرانى جارى بوده و تنها در قالب يك اعتقاد ساده و شخصى هم نبوده ، بلكه با اخلاق و اعمال فردى و جمعى آميخته و همراه بوده ضمن آنكه ، جريان تربيتى و آموزشى روحانيون و حضور آنان در ميان مردم خود مانع بزرگى بر سر راه انديشه و اعمال غير مذهبى بوده است . البته بايد به اين مساله نيز توجه كنى كه همين مانع و سد راه بودن دين باعث شده است كه دين و مذهب اصيل هميشه از ناحيه مذهب و مذهبى ها آسيب پذير باشد . زيرا مصونيت در برابر آراء و انديشه هاى غير دينى زمانى امكان پذير بوده كه اين انديشه ها مستقيم و آشكار وارد ميدان شده باشند . وقتى كه فرهنگ و انديشه غير دينى ، چهره دين و مذهب به خود مى گيرد ، تاثير سوء خود را بر جاى مى گذارد .

ملكم خان اين موضوع را خوب فهميده بود ، چنانكه

تا به امروز ، همواره از شيوه آرايش كفر با پيرايه مذهب ، حداكثر سوء استفاده براى ايجاد انحراف و شكاف در ميان مسلمين و مبتلا ساختنشان با آراء و انديشه هاى باطل به عمل آمده است .

چندى نگذشت كه ناصر الدين شاه حكم انحلال فراموشخانه را صادر و جلال الدين ميرزا را هم كه رئيس لژ بود خانه نشين كرد . ملكم و پدرش نيز از ايران به بغداد تبعيد شدند . پس از چندى ملكم ناگزير راهى استانبول شد و به خدمت حسين خان مشير الدوله كه در آن موقع سفير ايران در عثمانيه بود در آمد . در مقدمه مجموعه آثار ملكم آمده است كه او در عثمانيه به آئين مسيحيت روى آورد و حتى تابعيت ايران را ترك كرد . روابط خوب و صميمانه سفير ايران با ملكم موجب شد تا او در سمت مستشارى به كار مشغول شود .

طى همين دوران بود كه حسين خان مشير الدوله با كمك ملكم خان مقدمات سفر ناصر الدين شاه را به فرنگ فراهم كرد . در سال 1290 قمرى ملكم پس از آنكه مورد عفو واقع شد با سمت وزير مختارى به لندن فرستاده شد و سفر ناصر الدين شاه را برنامه ريزى كرد .

ميرزا حسين خان قرارداد امتياز تاسيس بانك ، كشيدن راه آهن و موارد ديگر را مهيا كرده بود تا در طى سفر شاه به فرنگ با ساير امتيازات ويژه به امضاء بارون ژوليس دورويتر و شاه برسد .

يكى از استعمارگران كار كشته انگليسى به نام لرد كرزن در جايى راجع به اين امتياز گفته بود : اين امتياز يك

بخشش نامه بود از طرف كشور ايران و اگر دولت بريتانيا توانسته بود اين بازى را به پايان ببرد نه تنها شاه ايران مات شده بود بلكه تزار روسيه هم سر جايش ميخكوب مى شد .

اگر اين قرارداد امضا مى شد تمام منابع مهم ثروت ، صنعت و كشاورزى ايران به دست انگليس مى افتاد . چيزى كه آنها به خواب هم نمى ديدند . چون به موجب آن علاوه بر اينكه تمام خطوط راه آهن ايران تا هفتاد سال به بارون ژوليس دوريتر واگذار شده بود تمام معادن طلا و نقره و سنگهاى قيمتى هم در اختيار صاحب امتياز قرار مى گرفت . بجز اينها گمركات و آبيارى زمينها و احداث قنات و كانالها نيز به او واگذار مى شد .

حالا فهميدى با اين قرارداد چه اتفاقى مى افتاد ؟ ايران دربست در اختيار انگليس قرار مى گرفت .

مگر مشير الدوله سفير ايران نبود و از مفاد اين نوع قراردادها اطلاع نداشت ؟

راستش ميرزا حسين خان مشير الدوله كه بعدها با لقب سپهسالار شناخته شده در عثمانى يا تركيه امروزى به عضويت لژ فراماسونرى در آمده بود و از سر سپردگان انگليس بود . لرد كرزن كه خودش فراماسونر و از سياستمداران انگليسى بود مى گفت : در هيچ زمانى شوق و شور ايران براى دوستى و صميميت با انگليس به اندازه زمان ميرزا حسين خان سپهسالار نبوده است . من دلم مى خواهد براى اينكه ژرفاى خيانت كسانى مثل مشير الدوله را بفهمى ، سخنان بيگانگان و قضاوتهاى آنها را در مورد اين افراد بشنوى . مثلا سرها نرى راولينسون كتابى دارد به

نام انگلستان و روسيه در مشرق ، او در اين كتاب نوشته است كه برنامه ميرزا حسين خان مشير الدوله كه صدر اعظم بود و در تمام مسائل و قضايا دخالت و نفوذ داشت براى احياى مملكت ايران طرح شده بود و قصد داشت كه منافع ايران را با منافع انگلستان يكى كند .

ميرزا حسين مدت ده سال در استانبول سفير كبير بود و در ضمن در لژهاى فراماسونرى فعاليت داشت و عضويت او در فراماسونرى شناخته شده جهانى ابتدا در لژ گراند رويال و سپس لژ شماره 175 وابسته به سازمان انگلند بود .

اين را هم بگويم كه مشير الدوله نفوذ بسيارى در ناصر الدين شاه داشت و همين باعث شده بود تا شاه را وادار به امضاى قرارداد هفتاد ساله ننگينى نمايد كه در تاريخ قراردادهاى استعمارى بى سابقه است ، آن هم با يك يهودى انگليسى .

طرف قرارداد ما يعنى انگليس در مقابل آن همه امتياز چه تعهداتى داشت ؟

در مقابل همه اين امتيازات كه استاد فراماسونرى ايران به بارون ژوليوس دوريتر فراماسونر انگليسى داده بود ، او متعهد شده بود كه مبلغ شش ميليون ليره انگليسى وام با سود پنج به ايران بپردازد . جالب اينجاست كه اگر سر و صداى مسلمانان مجاهد نبود و اعتراض آنان موقعيت ناصر الدين شاه را به خطر نمى انداخت ، او مجبور به لغو قرارداد و عزل سپهسالار نمى شد . چرا كه در پى همين معزول كردن اجبارى او بود كه پس از چندى باز وى را به سمت وزارت خارجه منصوب كرد و سپس به صدراعظمى خود برگزيد .

چطور چنين چيزى ممكن

است ؟ ! اين همه خود كم بينى براى چه ؟

هميشه خدا ، روشنفكران با مشاهده صورت فريبنده مدنيت غربى چنان مجذوب شده و مى شوند كه در دايره تصورات خود از آن نه تنها آرمانى سعادت بخش مى سازد ، بلكه اشاعه آن را در سراسر جهان امرى محتوم و ضرورى مى شمارند و از اينرو در خدمت نشر آن فرهنگ و مدنيت بر مى آيند .

ملكم در زمره اولين گروه از متجددانى است كه شرط فرزانگى و خردمندى را آن مى داند كه ايرانيان آئين و تمدن غربى را از جان و دل خريدار شوند .

فريدون آدميت از كسانى است كه در دو كتاب به نامهاى انديشه ترقى و فكر آزادى به برسى و طرح آراء و انديشه روشنفكران صدر مشروطيت مثل ملكم خان پرداخته است . او در صفحه 113 فكر آزادى درباره ميزان مجذوب شدن ملكم از زبان خود او مى نويسد :

شرط فرزانگى آن است كه آئين تمدن اروپايى را از جان دل بخريم و جهت فكرى خود را با سير تكامل تاريخ و روح زمان دمساز كنيم .

در تاريخ نشر مدنيت غرب در ايران ملكم مبتكر و پيشرو اصلى اخذ تمدن فرنگى بدون تصرف ايرانى بود . در واقع او معتقد به تسليم مطلق و بى قيد و شرط در مقابل تمدن اروپايى بود و عقيده داشت كه ايرانيان در تمام وجوه زندگى سياسى و اقتصادى خود بايد اصول تمدن غربى را بپذيرند . زيرا ، آئين ترقى همه جا بالاتفاق حركت مى كند . او مى گفت در اخذ اصول تمدن جديد و مبانى ترقى عقلى و فكرى

ما حق نداريم در صدد اختراع باشيم . بلكه بايد از فرنگ سر مشق بگيريم و در همه صنايع از باروت گرفته تا كفشدوزى محتاج سر مشق غير بوده و هستيم . آيا تاكنون پرسيده اى كه چرا از صدر مشروطيت تا سال 57 با وجود اينهمه تحصيلكرده دانشگاهى و دانشگاه رفته و اهل ادبيات و غيره ما قادر به گذر از مراحله اوليه تكنولوژى غربى نبوديم ؟

- بله ! اين سوال به فكرم رسيده بود ولى جوابى براى آن پيدا نكرده بودم .

- چون معلمان روشنفكران همگى بر تقليد و پيروى كور كورانه از غرب تاكيد داشتند ، آنهم در همه زمينه ها و در همه صورتهاى زندگى .

حميد سراپا گوش شده بود . به تشنه اى مى مانست كه به آب رسيده باشد . سوال پشت سوال . از اينكه با خودش دفتر و قلمى آورده بود تا يا داشت ، بردارد ، راضى بودم . در حين گفتگوى ما به سرعت تمام يادداشت مى كرد . حرص و ولعش براى شنيدن و فهميدن مرا به روزگار نوجوانى و جوانى ام مى برد روزگارى كه درد بى معلمى مرا از اين كلاس به آن كلاس و از محضر اين سخنگو به محضر اين سخنران مى كشيد .

خستگى دست و پنجه هاى حميد را كه بسرعت يا داشت مى كرد حس مى كردم و از اينرو موضوع سخن را عوض كرده و گفتم :

- حميد !

- بله آقا !

- مى خواهم از سفر كوتاهى كه اين هفته داشتم برايت بگويم .

- راستى ؟ كجا رفته بوديد ؟

- بندرعباس .

- خوش به حالتون ، چه

جاى خوبى ! از جنوب خيلى خوشم مى آيد .

- من هم جنوب كشور را هميشه دوست داشته ام . جنوب همه چيزش داغه زمينش ، آسمانش ، درياش مثل دوستى آدماش

- براى چى رفته بوديد ؟

خلاصه اى از سفر را گفتم و بعد قدم زنان پارك را ترك كرديم . مثل هفته قبل با من تا تقاطع خيابان آمد . وقت خداحافظى شماره تلفنش را گرفتم تا اگر مشكلى پيش آمد و تغييرى در قرار گفتگو و ديدار حاصل شد به او اطلاع بدهم .

فصل چهارم

قسمت اول

روزها و هفته ها مثل برق و باد مى گذرند ، تا چشم باز مى كنى دوره نوجوانى و جوانى سپرى شده و موهاى سفيد و خاكسترى دانه دانه روى سر پيدا شده اند و به دوره ميانسالى رسيده اى . پشت سرت را كه نگاه كنى همه سالها را مثل يك روز مثل يك طلوع و غروب آفتاب مى بينى .

حميد بهترين سالها را پشت سر مى گذاشت اما ، حيف مى دانستم كه قدر اين سالها را وقتى مى فهمد كه آنها را از دست داده باشد . اگر متوسط عمر انسانها شصت سال باشد حدود سى سالش در خواب مى گذرد سى سال باقى هم در غم گذران حيات و در جدال بزرگى براى زندگى و در انتظار رسيدن روزهاى بهتر . روزهايى كه از دست مى روند و ديگر باز نمى گردند .

اين هفته هم براى تدريس ناگزير بودم به بندر عباس سفر كنم . همه ساعات روزهاى يكشنبه تا چهارشنبه در رفت و آمد گذشت . اما هيچ وقتى سخت تر و سنگين تر

از لحظه اى نبود كه خبر مرگ جمال آذرى را شنيدم . روز پنجشنبه در فاصله ميان كلاس درس يكى از معلمهاى ادبيات كه در شهر بندرعباس تدريس مى كرد برايم ماجراى غرق شدن جمال و دوستش را در شبى تاريك در ميان خليج تعريف كرد . خبر مثل صاعقه اى همه وجودم را در برگرفت . همان شب به ياد بچه هايى مثل جمال و حميد داستان سياره مهاجم را نوشتم . قصه اى پر غصه كه شايد روزى براى آنها و به ياد جمال چاپ شود . گويا همه زمين درياست و همه زندگى لحظه اى كه فرود مى آيد و به نقش آفرينى بازيگران جوان در صحنه حيات خاتمه مى دهد . هيچكس نمى تواند بگويد در آن لحظه كدام بازيگر بهترين نقش را ايفا كرده و يا كارگردان پشت پرده چه طرحى را در فكنده است .

امروز هم بر اين باورم كه هر كه پاى بر صحنه حيات مى گذارد عهده دار نقشى مى شود و در فرصتى آن را ايفا مى كند كسى كه براى آفريدن آن نقش به دنيا آمده است . اءى كاش من هم مى دانستم براى ايفاى كدام نقش آمده ام و يا بهترين بازى ماندگار در خاطر زمان كدام است . نمى دانم شايد بازى جمال براى تحريك ذهن و قلم نويسنده اى بود تا همه سالهاى جوانى و ايام بيداريش را صرف گفتگو با حميد و صدها جوان ديگر چون حميد كند و شايد هم . . .

روز شنبه به حميد زنگ زدم و گفتم كه قرار ما سر جاى خودش هست . بى

آنكه بخواهم شنبه ها همه هفته هاى مرا تحت تاثير قرار داده بود . به صورت خود كار همه كارها و همه قرارها بر اساس قرار شنبه ها تنظيم مى شد .

بهار روزهاى آخرش را پشت سر مى گذاشت و گرما بر زمين كپ كرده بود و پارك شلوغ تر از هر زمان پذيراى مردم بود و بچه هاى كه با اسباب بازيهايشان ، اين طرف آن طرف مى دويدند .

به پارك كه رسيدم حميد با دوستانش مشغول گپ و گفت بود . با ديدن من از جا بلند شد و با صداى بلند سلام كرد ، آنگاه بسرعت از دوستانش خداحافظى كرد و به طرفم آمد و بى مقدمه گفت :

- آقاى مهدوى نمى دانم چرا حس مى كنم ديگه رغبتى به هم صحبتى با بچه ها ندارم . خسته كنند است ، بى محتوا است ، تو اين چند جلسه كه توانستم پاى صحبت شما بنشينم هر وقت كه بعد از تمام شدن گفتگوى شما راه افتادم برم خانه احساس كردم دست خالى نمى رم . ته اين ظرف چيزى مونده ، يه چيزى كه حتى اگر قبولش هم نداشته باشم يا پذيرفتنش برام سخت باشه ، اقلا منو وا مى داره كه يك هفته تمام درباره اش فكر كنم .

- خنديدم و گفتم :

- پسر ! همين روزها به جرم فكر كردن از جمع دوستات شوت ميشى .

- راستشوبخواين ، همين الان هم سوت شدم . وقتى من نمى تونم درباره فلان مارك شلوار يا فلان آهنگ روز يا پاشنه كفش اين و آن نظر بدهم به چه درد اونا مى خورم

! ؟ جالبتر از همه نظر مادرم بود . مى دانيد چى گفت ؟

- چى گفت ؟

- والله ! مادرم گفت حميد چند وقت خيلى تو فكرى ؟ نكنه عاشق شدى ؟ حواسته جمع كن پسر تو هنوز خيلى كار واجبتر دارى .

- اون بيچاره هم تقصير نداره ، از بس كه با فكر كردن به مسائل اصلى و مهم بيگانه ايم و مشغول امور خرد و بى ارزش و وراجى ، يك كمى هم كه سكوت مى كنيم و به فكر فرو مى رويم بر چسب هاى مختلف به طرفمان سرازير مى شوند ، مورد تمسخر قرار مى گيريم ، خيلى هم دوستمان داشته باشند تهمت عاشقى مى زنند . هان چطوره ؟

- دقيقا همين طوره !

- بگذريم ، وضع اينه و گريزى هم نيست . گفتى كه خيلى فكر كردى پس سوال كن !

- آقاى مهدوى ، اجازه بدهيد مى خواهم بحث امروز را با سوالى درباره آزادى شروع كنم . آخه اين روزها بسيارى از مجلات و روزنامه ها درباره آزادى مى نويسند . خود من هم از آزادى و آزاد بودن دفاع مى كنم اما ، دوست دارم شما امروز در اين باره برايم حرف بزنيد .

مثل هميشه موضوع را حميد معلوم كرده بود و من هم نمى خواستم چيزى جز آنچه كه او مايل به شنيدنش است بگويم . از اينرو گفتم :

- آثار ادبى و فرهنگى ملتها مملو از كاربرهاى مختلف از لفظ آزادى است .

لفظ زيبائى كه هميشه در ذهن مردم معنى پسنديده و مثبتى را تداعى مى كند بسيارى از سياستمداران فراماندهان نيروهاى نظامى و . .

.

هم براى پيشبرد اهداف خود بارها از اين كلمه استفاده كرده اند و از همين جا هم مى توان فهميد كه پاى اين تمنا چه خونهاى كه ريخته نشده است .

قبل از هر چيز بايد بدانى كه آزادى و طلب آن به ذات و روح انسان بستگى دارد . انسانها ، با ميل خودشان ممكن است كه زير بار هر سختى و رنجى بروند ، اما ، تا وقتى كه سلامت روحى خودشان را از دست نداده باشند ، حاضر به پذيرش رفاه كامل در اسارت نيستند و اين موضوع خود جاى بحث فراوان دارد .

نكته ديگرى كه بايد هميشه بدان توجه داشته باشى اين است كه لفظ آزادى هميشه و همه جا معنى ثابتى ندارد . يعنى الفاظ و كلمات نيز مثل اعمالى و سخنان انسانها ، تحت تاثير نوع نگرش و تفكر معانى مختلفى پيدا مى كنند . مى خواهم بگويم كه اشتراك در لفظ به معنى اشتراك در معنى نيست .

نبايد گمان كنيم كه آنچه در ميان اهل دين و صاحبان نگرش دينى از آزادى فهميده مى شود كه با معنى و مفهوم مورد نظر امانيستها يكى است . من و تو هم ممكن است در دوره هاى مختلف ، مفهوم متفاوتى از الفاظ داشته باشيم . بسته به اين است كه چه تفكر و نگرشى بر قلب و ذهن ما حاكم باشد . تا وقتى كه بر ما و آثار ادبى و فرهنگى ما نگرش دينى حاكم بوده ، همواره از لفظ آزادى معنى و مفهوم حريت و آزادگى را درك مى كرديم و آن را هم به كار مى گرفتيم

وقتى حافظ مى گويد :

غلام همت آنم كه زير چرخ كبود

زهر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است

يعنى كسى را آزاد مى داند كه از رنگ تعلقات آزاد شده باشد و بزرگان ادب فارسى ، رهايى از ماسوى الله يعنى خلاص شدن از هر چيز غير خدا را عين آزادى مى دانستند .

در حكايتى مى خواندم كه روزى يكى از ائمه معصومين ، عليه السلام ، شايد امام صادق ، عليه السلام از كنار خانه اى مى گذشتند ، صداى ساز و طرب و آواز از آن خانه به گوش مى رسيد ، در خانه را به صدا در آوردند ، خدمتكار بيرون آمد ، حضرت پرسيدند :

- صاحب خانه ، آزاد است يا بنده ؟

- خدمتكار گفت : آزاد

- امام فرمودند : درست است ، اگر بنده بود اين چنين نبود !

حافظ در غزلى مى سرايد :

گداى كوى تو از هشت خلد مستغنى است

اسير بند تو از هر دو عالم آزاد است

يا در غزلى ديگرى مى گويد :

خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد

كه بستگان كمند تو رستگارانند

در اين بينش ، اسارت دربند دوست عين آزادى است .

مى خواهم با اين مقدمه برايت بگويم كه آزادى در مكتب اهل اديان آسمانى مترادف با آزادگى است و انسان آزاده ، براى رسيدن به مرز آزادگى همه محدوديتها را مى پذيرد تا تنها بسته و متعلق به كوى دوست و معشوق حقيقى باشد .

آنچه گفتم مربوط به دوره اى بود كه تفكر معنوى بر ادب و فرهنگ ايرانيان سايه افكن بود . اما ، از وقتى كه روشنفكرى و ديد و نگرش روشنفكرانه بر پهنه

ادب مردم اين سرزمين و مخصوصا درس خوانده هاى ما حاكم شد ، معناى جديدى براى الفاظ و اصطلاحات ساخته شده و از آن جمله براى واژه آزادى .

در انديشه انسان مدار اما نيستى ، ليبراليسم مفهومى داشت كه روشنفكران حامل آن شدند و به وقت ترجمه لفظ آزادى را جاى آن گذاشتند . در ادبيات سياسى و اجتماعى ايران ، از دوره قاجاريه تا به امروز ، از لفظ آزادى با مفهوم ليبراليسم ياد مى شود ، چنانكه آزاديخواه را ليبرال خطاب مى كنند .

اگر اهل ادب و فرهنگ مى خواستند ليبراليسم را با توجه به مفهوم آن در غرب ترجمه كنند ، مى بايست لفظ اباحيت را جايگزين آن مى كردند ، زيرا ، در غرب پس از رنسانس - كه قبلا برايت مفصل توضيح دادم - به انسانى كه خود را از قيد دين و سنتهاى مذهبى آزاد كرده بود و احكام و شريعت مسيحى را نمى پذيرفت لبيرال مى گفتند .

در ميان معتقدان به دين ، به كسانى كه در اثر بى قيدى ، مطابق با تمنيات و هواهاى نفسانى خود هر عملى را جايز و مباح مى دانستند و از ارتكاب اعمال مخالف حكم شرع ابا نداشتند ، اهل اباحه گفته مى شد .

- پس در واقع آزادى و ليبراليسم اصلا با هم ، هم معنى نيستند . آيا به نظر شما اين جعل معنى عمدا صورت گرفته ؟

- عمدى يا غير عمدى زياد فرقى نمى كند . اگر چه با توجه به آنچه از عملكرد ملكم خان برايت گفتم زياد هم نمى توان به غير عمدى بودنش خوشبين بود

. چرا كه به صراحت مى گويد مفاهيم غربى را در لفافه اى

دينى مى پيچيده ، و از اين طريق ، رهايى از قيد و بند دين را با نام جعلى آزادى به خورد خلق الله مى داده است

پس بايد بدانى كه ليبراليسم يا همان آزاديخواهى روشنفكرى با حريت و آزادگى مورد نظر منابع اسلامى و ايرانى هم معنى نيست . چون هر واژه و اصطلاحى داراى بار مفهومى خاص خود است و هر معنى و مفهومى از تفكر ويژه نيرو مى گيرد . مثلا ، تا كسى معتقد به خدا ، قيامت ، شهادت ، عالم غيبى و امثال اينها نباشد ، طالب آزادگى و شهادت و جانبازى در راه حسين ، عليه السلام ، نمى شود .

قسمت دوم

برتراند راسل مى گويد : ليبراليسم با هر چيز قرون وسطايى ، چه در فلسفه و چه در سياست مخالف بود .

حتما به خاطر دارى كه در قرن وسطى ، فلسفه ، سياست و فرهنگ ، تحت تاثير آئين مسيحيت و كليسا بود؛پس مفهوم ليبراليسم يعنى مخالف در همه زمينه ها با هرچه كه رنگ و بوى دين داشته باشد . قبل از پيدايش اين نهضت ، مسيحيان اعتقادات كلى خود درباره عالم و آدم و شان و مقام همه موجودات را از منبعى غير انسانى يعنى دين و كلام انبيا و كتب آسمانى مى گرفتند . اما ، ليبرالها بر آن شدند تا انسانها را از قيد اعتقاد معنوى و دينى خلاص كنند .

ليبراليستها آزادى را در چه مى دانند و فرق ميان آزادى دلخواه آنان با آزادگى چيست ؟

- اول بايد بگويم كه قصد

وارد شدن در مباحث پيچيده فلسفى و كلامى را ندارم . شايد يك روز خودت علاقمند شوى و بروى دنبال موضوع و درست و حسابى مطالعه كنى . در جواب اين سوالت هم به اين نكته اشاره مى كنم كه وقتى مى گوييم چيزى آزاد شد و يا كسى آزاد شد ، يعنى از قيد رها شد و يا خود را از تكيه گاهى جدا كرد . اين تكيه گاه ، گاهى آشكار است و گاهى پنهان . گياهى را كه نمى تواند روى پاى خود بايستد مثل نيلوفر و پيچك به تكيه گاهى وصل مى كنند تا رشد كند ، وقتى هم كه كودكى را تحت تعليم بايد و نبايدها قرار مى دهند ، در واقع آنها را به تكيه گاه تجربه بزرگترها و علم و معلم ها وصل كرده اند . بالاخره درست كه نگاه كنى در مى يابى كه كه تكيه گاهها هم خودشان به جايى وصل اند . اما مثل پيچكها و بچه ها نيستند . پدرها و مادرها به همه تجربه ها و علم پدرانشان و سالهايى كه پشت سر گذاشته اند متكى اند ، معلمها هم همينطور ، زمين هم رها شده نيست ، زمين هم به قوه و نيروى بزرگترى متصل است . اين تنها اجسام نيستند كه به جايى متصل اند ، كرات آسمانى را هم كه نگاه كنى با همه بزرگى و عظمت به نيروى جاذبه و پنهان قوى اى متصل اند كه آن ها را نگه داشته است . حتى آن كسى هم كه مى گويد من آزادم و آزادى را دوست دارم ، به

ميل و تمنايى دل خود متصل است . اين مثالها را زدم تا بدانى آزادى به آن معنى كه ليبرالها مى گويند جز در وهم و خيال وجود ندارد . تنها تفاوت در تكيه گاههاست . مثلا وقتى پسر جوانى از امر و نهى پدر و مادر سر مى پيچد و مى گويد من آزادم هر چه دلم بخواهد بكنم ، در واقع مطيع امر و نهى پنهان و پوشيده درون خود شده است . اينجاست كه بايد ديد كه در وقت انتخاب به چه چيزى بايد متصل شد .

فرض كن با يك آدم احساساتى كه هر روز به هر ساعت به چيزى دل مى بندد ، دوستى و دلبستگى شديدى پيدا كنى . امروز دل او چيزى را بطلبد و تو را به چيزى بخواند كه خوشش آمده و تو هم هوش و حواس و احساس و دارو ندارت را به پاى او بريزى ، اما هنوز خودت را جم و جور نكرده اى كه فردا مى رسد و فردايى كه او به هواى جديدى رو آورده و از تو مى خواهد كه به سمت آن هواى جديد بروى . هيچ مى دانى كه اگر اين جريان ادامه پيدا كند ، چه اتفاقى مى افتد ؟ معلوم است هر روز به جايى رفته اى و به هوايى عمل كرده اى ، چشم كه بازكنى مى بينى بى آنكه قدمى به پيش گذاشته باشى سرگردان مانده اى . پس سخن از آزادى بى حد و حصر يك شوخى بيشتر نيست . چون وقتى شخصى در هواى اين آزادى نقطه اتكا را پاره كرد و به

ميل خودش چسبيد ، آيا مى شود پذيرفت كه آنچه مى خواهد از طريق سعى و خطا و تجربه به دست آيد ، متضمن رفتن به جلو ، كمال و رشد حقيقى است ! ؟ جواب روشن است ، خير ! چون اين عمل در خود نوعى از ابهام و پوشيدگى به همراه دارد . يعنى گاه حاصل برداشت ، در گرو يك سوء تفاهم و احساس زود گذر كسى است كه به او مى چسبيم تا پيش برويم . آيا از همين جا نمى شود به اين نكته اشاره كرد كه آزادى مورد نظر ليبراليسم گرفتار شدند در خود و يا گرفتار شدن در خواست و خيال كسى مثل خود ماست ؟ در صورتى كه من ، يا تو و يا ديگران همه انسانهايى كه در ظرف مكان و زمان خاص و برداشتهايى مقطعى گرفتاريم و اين همه محدوديت اجازه نمى دهد كه تكيه گاه مطمئن و دائمى و آرامش بخشى براى خودمان باشيم . آرامش خيال و آرامش دل زمانى حاصل مى شود كه بيم دگرگونى نباشد . بيم آنكه يك وقت چشم باز كنى و ببينى آنچه گفتى و شنيدى و انجام دادى خواب و خيال بوده . و برداشت نادرست بوده . بعكس اگر بدانى آنچه مى گويى و آنچه مى كنى درست همان است كه بايد باشد ، آرامش خيال حاصل مى شود ، آرامش خيالى برخاسته از تكيه گاهى مطمئن و آرامش بخش .

- ليبراليستها چگونه به اين تعريف از آزادى رسيدند ؟

قبلا برايت درباره ترقى يا تكامل صحبت كردم . همان كه تجدد خواهان پاى بند آن شدند

و اگر يادت باشد در آنجا گفتم كه متجددها ترقى كمى و قابل تجربه را اساس حيات دانستند . گويا از نظر آنها بشر آمده تا در عرصه خاك از نظر مادى ترقى كند و ديگر هيچ .

همين امر هم باعث شد كه تجدد خواهان از هر نوع دلبستگى به دين و فرهنگ مذهبى رويگردان شوند .

دكارت كه يكى از دانشمندان غربى و پايه گذار تفكر جديد اروپايى است ، جمله اى دارد كه از آن خيلى چيزها مى شود فهميد . او مى گويد : هر چيزى كه با وضوح بسيار به تصور ما در آيد ، صحيح است . البته منظور او از وضوح ملموس ، تجربى و قابل حسن بودن هر چيز است واز همين رو نيز هر امر غير عادى به وسيله روشنفكران كنار گذاشته

مى شود .

- به اين ترتيب بود كه در تفكر اما نيستى ، تعريف از انسان عوض شد و جنبه معنوى و روحانى انسان مورد انكار قرار گرفت ، يعنى آنها ، چون وجه روحانى انسان را نمى توانستند مثل اجسام لمس و تجربه كنند آن را مردود دانستند . پس انسان فقط شد جسم ، حال اگر قرار باشد كه انسان با تكيه به خود يا من نفسانى و جسمانى اش عمل كند چه اتفاقى مى افتد ؟

انواع و اقسام مسلكها و فرقه هاى اجتماعى ، سياسى و . . . به وجود مى آيد كه ممكن است در جدال با هم قرار بگيرند حتى با هم بجنگند . اما همه آنها در داشتن يك بنيان فكرى و انسان مدارانه مشترك اند و از اين رو

ميان مرام ماركسيستى و نظام كاپيتاليستى (سرمايه دارى ) در اساس و بنيان هيچ فرقى نيست ، تنها صورت و ظاهر عمل اجتماعى و سياسى شان فرق مى كند . بايد بدانى كه ليبراليستها در هنگام بر خورد با مسائل اجتماعى و گرايشهاى مذهبى و دينى رويكردى همراه با تساهل و تسامح دارند و همين مرام را هم تبليغ مى كنند ، بر خلاف ماركسيستها كه آشكارا عليه دين و گرايشهاى مذهبى موضع گيرى كرده و به انكار دين مى پردازند .

اين تساهل و تسامح هم از آن واژه هاى است كه بيشتر از همه چيز اينروزها خوانده و شنيده ام اما حقيقتا هنوز چيزى درباره اش نمى دانم .

- منهم از گفتگو در اين باره بدم نمى آد . اما ، بقيه را بگذار براى بعد .

خرده پيله ها روى نيمكت را داخل كيف دستى ريختم و با حميد راه افتاديم و از راه باريكى كه ميان باغچه ها كشيده شده بود گذشتيم . بچه ها با سر و صدا ميان چمنها و لابلاى درختها به بازى مشغول بودند ، حميد ، همانطور كه سرش را به زير انداخته بود و سخت در خودش فرو رفته بود با صدايى آرم گفت :

- از سياره مهاجم و داستانى كه آن شب در بندرعباس نوشتيد بگوئيد ، بايد جالب باشد !

- چطور ذهنت به طرف سياره مهاجم رفت ؟

- همينطورى ! غرق شدن جمال آذرى بدجورى دلم را به درد آورده .

- خودم هم به آن داستان علاقه مند هستم . هر چند آنطور كه دلم مى خواد نوشته نشده .

- چرا ؟

- آخه نوشتن آن

هر روز به بهانه اى به تاخير افتاده ، تا به امروز نزديك به سه سال از غرق شدن جمال مى گذرد .

ممكنه خلاصه داستان را برايم بگوئيد ؟

- مثل اينكه از دست تو يكى نميشه فرار كرد ، باشه برايت مى گويم .

داستان از آنجا شروع مى شه كه جوانى هم سن و سال جمال يك روز ظهر در حال عبور از كنار ساحل داغ و شنى دريا به سفينه اى بر مى خورد كه در كنار ساحل خلوت فرود آمده . سرنشينان سفينه جوان را با خود مى برند .

ربايندگان از ساكنان سفينه هستند كه از قرنها پيش به فكر و انديشه حمله به زمين و تسخير آنند . جوان قادر به مقاومت نيست و پس از چندى او را در آزمايشگاههاى ويژه خود به كار مى گيرند و تحت آموزش ويژه اى قرار مى دهند . پس از چندى همان سفينه جوان را به زمين باز مى گرداند در حالى كه آلوده به ميكرب بسيار خطرناكى است كه مى تواند بسيارى از ساكنان زمين را آلوده كند .

وقتى جوان به زمين برمى گردد از روى علامت ويژه اى كه بر روى سينه برخى از زمينيان و همشهريهاى خود مى بيند متوجه مى شود كه تنها او نبوده كه توسط ساكنان سياره مهاجم ربوده شده . بيمارى مهلكى كه آن جوان حامل ميكرب آن است بتدريج همه كسانى را كه با او معاشرت مى كنند آلوده مى سازد ، به گونه اى كه علاقه و تعصب آنان درباره شهر و سرزمينى كه در آن زندگى مى كنند كم و كمتر مى شود .

جوان قادر به بروز هيچ عكس العمى در برابر خواسته هاى ساكنان سياره مهاجم نيست . تا آنكه يك روز در كنار ساحل با پيرمرد ماهيگيرى آشنا مى شود كه در كپر كوچك خود كه با برگ درختان خرما ساخته شده زندگى مى كند . پير مرد با ديدن جوان و مشاهده خال زرد رنگى كه بر سينه دارد پى به بيمارى او مى برد و بى آنكه با او از اين موضوع سخنى به ميان آورد باب دوستى را با او را مى گشايد . چندى نمى گذارد كه سخنان گرم و صميمانه پيرمرد ، جوان را مجذوب خود مى سازد تا جايى كه قادر به جدا شدن از او نيست .

مهر پير مرد در دل جوان جايگير مى شود . و هر روز كه مى گذرد سخنان پيرمرد دريچه اى جديد از جهان به روى جوان مى گشايد .

در يكى از روزها جوان به خاطر مى آورد كه حسب قرار و قولى كه به سرنشينان سفينه داده مى بايست خود را مهيا بازگشت به سياره مهاجم كند .

در غروبى ديگر جوان در حالى كه بر ساحل شنى نشسته و به دور دست دريا مى نگرد لب به سخن مى گشايد و از ماجراى رفته مى گويد .

پير مرد از او مى خواهد كه خود را براى بازگشت به سياره و مقابله با ساكنان سياره مهاجم آماده كند . جوان از ناتوانى خود براى مقابله با آنها مى گويد اما پير مرد او را اميد وار مى سازد و مطمئن مى كند كه مى تواند تنهاى آن سياره را نابود سازد و مردم زمين

را نجات دهد . و از او مى خواهد كه هيچ گاه آن را از خود جدا نكند .

ظهر روز بعد سفيه در كنار ساحل فرود مى آيد . جوان در حالى كه قطرات اشك از چشمانش جارى است به طرف سفينه مى رود . جوان از پنجره سفينه به زمين و ساكنان آن مى نگرد . سفينه در سياره مهاجم فرود مى آيد در حالى كه اختلالات دستگاههاى هدايت كننده سفينه از وجود شئى اى مرموز در سفينه خبر مى دهند .

جوان به آزمايشگاه مركزى سياره مى رسد . و لوله اى همه گردانندگان اتاق كنترل و آزمايشگاه پيشرفته و مملو از وسايل و ادوات الكترونيكى را فرا مى گيرد . آژيرها به صدا در مى آيند . جوان نگران و مضطرب در گوشه اى خلوت به مراوريد سبزى كه بهمراه دارد چشم مى دوزد . مرواريد سبز قلب او را از ياد زمين و عشقى و مهرى كه به پيرمرد دارد سرشار مى سازد . هر لحظه بر لرزش اتاق كنترل افزوده مى شود ، جوان از اتاقى به اتاق ديگر مى رود تا ماءموريت خود را براى منهدم ساختن سياره به انجام برساند . مرواريد در ميان دستان اوست . در حالى كه هما بيم و ترس را از خود دور ساخته سعى در بهم زدن سيستم اتاق كنترل مى كند .

ماءموران مسلح در پى او روانه مى شوند ، اما انفجارى بزرگ آنها را به اطراف پرت مى كند . جوان از ساختمان مركزى بيرون مى آيد تا به طرف ساختمانى كه محل زندگى گردانندگان اصلى است برود . با گذر

از راهرو و طبقات در كنار اتاق رئيس سياره خود را مواجه با مردانى مسلح با لباسهاى نقره اى و طائى مى بيند ، دستان خود را باز مى كند ، نور ساطع از مرواريد سبز ماءموران را از حركت باز مى دارد ، با گشوده شدن در اتاق ، جوان خود را با گروهى مواجه مى بيند كه اطراف ميزى بزرگ نشسته اند و با سر و صدا درباره آنچه كه رخ داده سخن مى گويند ، با مشاهده جوان همگى از جاى خود بلند مى شوند ، رئيس گروه به طرف نگهبان مى رود اما قبل از آنكه اقدامى كند با لرزش اتاق بر زمين مى غلطد . . .

شبانگاه پيرمرد در كنار ساحل نشسته و چشم به آسمان دوخته كه ناگهان انفجار سياره اى را در دور دست آسمان مى بيند قطره اشكى آرام از كنار چشمانش فرو مى غلطد و . . .

حميد متوجه منظور من شده بود . شايد پيش خودش به جمال فكر مى كرد به او كه يكى از قربانيان ساكنان سياره مهاجم بود و يا آرزو مى كرد جمال به جاى آنكه بيهوده در ميان امواج دريا غرق شود با قلبى از مهر خود را فداى همه باورها ، همه سرزمين و همه دوستان خود مى ساخت .

به كنار در خروجى پارك رسيده بوديم . حميد همچنان در خود فرو رفته بود . دلم نمى خواست خلوتى را كه با خود داشت به هم بزنم . وقتى از او خواستم با من بيايد تا برسانمش قبول نكرد . از من خداحافظى كرد و قدم زنان بطرف بالا

خيابان به راه افتاد .

فصل پنجم

پس از سالها تدريس و حضور در سر كلاس درس به اصرار دوستى كه حالا بعنوان مدير كل در يكى از سازمانها مشغول كار شده بود؛مسوليت برنامه ريزى دوره هاى آموزشى معلمها را عهده دار شده بودم . از همان روزهاى اول مسوليت فهميدم كه كارى را قبول كرده ام كه در دگرگون كردن و يا حداقل اصلاحش هيچ اختيارى ندارم .

داشتن شيرى بى يال و دم و اشكم چنگى به دل نمى زد . و از همه بدتر بايد ياد مى گرفتم كه درباره هيچ چيز حتى اعتقادها و باورهايم تعصب نداشته باشم . گويا باورها دينى با ساز و كار دنيايى كه به نقاشى و تزئينش مشغول بودم همان كارى را مى كرد كه مرواريد سبز با بساط ساكنان سياره مهاجم . بهمين خاطر هر روز مثل مرغى گرفتار در قفس منتظر رسيدن ظهر بودم . ساعت حدود 11 بود كه تلفن زنگ زد . حميد پشت خط بود . بعد از سلام و احوالپرسى گفتم شايد روزهاى هفته را فراموش كرده اى ، امروز چهارشنبه است .

خنديد و گفت نه ! از اينطرفها رد مى شدم گفتم حالى از شما بپرسم . او را به اتاق كارم دعوت كردم . كمى كه نشست فهميدم مى خواهد حرف بزنيم مرخصى گرفتم و به اتفاق راهى شديم . وقتى براى خوردن نهار از پله هاى رستوران كوچكى كه در خيابان ايرانشهر واقع شده بود ، پايين مى رفتيم مثل هميشه تعارفهاى حميد شروع شد .

كمى كه نشستيم گفتم :

- چى شده كه به سراغ ما آمدى ؟

- هيچى آقا

دلم هواى گپ و گفتگو با شما را داشت ، گيوه را ور كشيدم و آمدم سراغتون .

- راستش از آن شبى كه خداحافظى كرديم منتظر فرصتى براى عذر خواهى بودم .

- براى چى ؟

- براى همه چيز و از جمله حواس پرتم در وقت خداحافظى با شما و اينكه . . .

- دست بردار حميد ! حال تو را مى فهميدم . بگو ببينم به كجا رسيده اى ؟

- احساس مى كنم ديوارهاى بنايى كه در ذهنم ساخته شده در حال فرو ريختنه . كمى مى ترسم .

- حق دارى اما بايد بدانى كه وقتى آدمى به فكر كردن مشغول مى شه مثل مار دائم پوست مى اندازه .

تولد و مرگهاى پى در پى . اصلا همين مردنها و زنده شدنهاى پى در پى است كه انسان را از مراحل مختلف عبور مى دهد . شايد براى همين مردن و زنده شدنها باشد كه خلق شده ايم . مردن در دنيا كوچك و خواسته هاى حقير و متولد شدن در عالمى بزرگتر با آرزوهاى بلند .

- اما تا كجا ؟

- كجا را ظرفيت ما ، تلاش ما ، و از پا ننشستن ما معلوم مى كند اما نبايد در اين ميان آنچه را كه خالق هستى در مشيت و خواست خودش دارد از ياد برد . مهم اينه كه به اولين چيز كوچك و حقيرى كه دست پيدا كرديم راضى نشويم و يا به چيزى كمتر از ماندن در دل تاريخ ، ماندن هميشه در دل آدمها و بالاخره ماندن در سرلوحه حيات مردم خود قانع نشويم .

آدمها هر چه كوچكتر مى شوند خواسته

هايشان هم كوچكتر مى شود .

همانطور كه وقتى دلبستگى هايشان به دنيا و شغل و مقام زياد مى شود قدرت حركت ، خطر كردن و كار بزرگ را هم از دست مى دهند .

انجام كار بزرگ نيازمند مردان بزرگ است . وقتى كسى دل به زمان حال مى بندد و طالب سكون و آرامش مردابى مى شود ، مى ميرد قبل از آنكه مرگش فرا رسيده باشد .

وقتى كسى مثل آب به قدر و قواره هر ظرفى در آمد و چون خاكشير به هر مزاجى ساخت اسمش گم مى شود .

حميد چشمهايش را به دهان من دوخته بود و به دقت گوش مى داد . پس از نهار احساس كردم چيزى ذهن حميد را به خودش درگير كرده . گفتم :

- چيه حميد ؟ سوالى دارى ؟

- قرار بود برايم از تساهل و تسامح بگوئيد .

موضوع تساهل و تسامح هم از آن دست مطالبى است كه طى دو سه سال اخير پدر همه را در آورده . مثل همين اصطلاح روشنفكرى ، آزادى ، دموكراسى و يا برادرى و اخوت است . بر عموم مردم و مخصوصا جوانانى كه تازه پا در ميدان مسايل اجتماعى و فرهنگى مى گذارند نبايد خرده گرفت . اما بر جماعتى كه ظاهرا اهل درس و بحث و ادعا هستند نمى توان بخشيد .

وقتى كه اين اصطلاحات را مى شنوى چاره اى ندارى جز اينكه به جايگاه اصلى و سرزمينى كه اين واژه ها و اصطلاحات از آنجا صادر شده توجه كنى . در غير اين صورت بى آنكه بخواهى وارد دعوايى بى پايه و اساس مى شوى . جالب

اينجاست كه عموم اين اصطلاحات ظاهرى پسنديده و نيكو دارند . هيچكس نيست كه از آزادى و يا برادرى و امثال اينها بدش بيايد . اما واقعيت اين است كه هر كدام از اينها در ميان فرهنگ عمومى مردم جهان يك معنى دارند . معانى مختلفى كه اگر كسى به اصل آنها توجه نكند فريب مى خورد .

در واقع ما بى آنكه بخواهيم و بدانيم گرفتار ظاهر و صورت اين واژه ها و اصطلاحات شده ايم .

همانطور كه قبلا هم گفتم آزادى خوب است . بسيار هم پسنديده ، اما مى توان پرسيد : آزادى از چه ؟ از كدام بند ؟ فرض كن كه تو شيفته و دلباخته كسى باشى كه دوستش دارى ، مادرت ، همسرت ، نامزدت و . . . كسى بيايد و بگويد چرا خودت را اسير كرده اى ؟ بيا و خودت را آزاد كن . در جوابش چه مى گويى ؟ آيا براى تو اين بند محبت و عشق اسارت است ؟ و يا اينكه بگويد : چرا روى مادرت و نامزدت تعصب دارى ؟ تعصب داشتن خيلى بد است . خودت را آزاد كن .

آيا تو اين احساس زيبا درباره مادر و نامزدت را تعصب مى دانى ؟

بايد بدانى كه هر اسم و هر اصطلاحى يك بار معنايى معنايى ويژه را با خودش حمل مى كند . اين بار معنا در ميان فرهنگها و باورهاى يكسان نيست ، كم و زياد و شدت و ضعف و گاه تضاد و تفاوت دارد .

حر به معنى آزاده است . آيا تو خارج شدن حر از سپاه يزيديان و وارد

شدنش به جمع ياران حسين ، عليه السلام ، و حتى شهادتش در ميدان را اسارت مى دانى يا آزادگى ؟ در مرام و باور ايرانيان و مسلمانان و در مكتب جوانمردان اين عمل حر عين آزادگى است ، حتى اگر به قيمت كشته شدنش تمام شده باشد .

تساهل و تسامح هم از همين دست اصطلاحات است . حتما شنيده اى كه مكتب اسلام و رسم مسلمانى ، مكتبى سهل و آسان است . اما قطعا حد و مرزى هم دارد ، مثل همان آزادگى ، تو هيچ وقت به عمل لشگريان يزيد در برابر امام حسين ، عليه السلام ، لقب آزادگى نمى دهى . مرام فراماسونرى در غرب براى خودش اصطلاحات و واژه هاى دارد . مثل همين ها كه برايت گفتم . نبايد صورت كلام ما را از درك معانى آن غافل سازد .

ليبراليسم عينا هم معنى با آنچه ما شرقى ها ، ما ايرانيهاى مسلمان ، از اصطلاح آزادگى و حريت مى فهميم نيست در ماسونيت ترك تعلقات مذهبى و دينى و جدا ساختن مناسبات مادى و سياسى و اجتماعى از مرام و آئين دينى يك اصل است . اصلى كه از آن به عنوان ليبراليسم ياد مى كنند . حال از خودت مى پرسم حر وقتى در سپاه امام حسين ، عليه السلام ، و در خدمت مكتب ولايت و اسلام حقيقى وارد شد آزاده شد يا قبل از آن ؟

تساهل و تسامح در همه جا مرام و آئين اسلام است . اما آيا هيچ مسلمانى مى پذيرد كه ميان آنكه به خدايى خداوند يكتا ايمان دارد و مكتبى كه

بر پايه ديندارى و خدا پرستى استوار شده با بت پرستى و شيطان پرستى هيچ فرقى در درك حقيقت و معرفت وجود ندارد ؟ در مكتب روشنفكران ماسونى ، ما بين بى دينى و ديندارى ، شيطان پرستى و توحيد هيچ فرقى نيست چون اساس ماسونيت بر ترك مذهب است .

اگر اين مرام شايع شود چه كسى بهره مى برد ؟ ديندار يا بى دين ؟

مثل اين است كه فردا صبح بگويند ميان جاهل و خردمند در شان اجتماعى و خيلى چيزهاى ديگر هيچ فرقى نيست . قطعا در اين ماجرا جاهل بر خردمند مسلط شده و به خردمند زيان وارد مى شود . اما اگر كسى بگويد خردمندى نمى پذيرد كه انسانى حتى جاهل حق حيات نداشته باشد .

چنانكه اسلام براى همه ، حق حيات ، حق بهره مندى از امكانات و ساير حقوق قائل است .

حتما شنيده اى امام على عليه السلام ، وقتى شنيد كه در حكومت اسلامى از پاى يك زن يهودى حلقه اى يا خلخالى را كه براى زينب به پا مى كردند بزودى باز كرده اند با ناراحتى خطاب به مسلمانان فرمود : اى مردان ! اى شما كه شبيه مردان هستيد ، چطور حاضر به تحمل چنين واقعه اى شديد . . . ؟

مشكل از اينجا پيدا مى شود كه ما درباره مراد اصلى وضع كنندگان يك اصطلاح دقت نمى كنيم . ترجمه هاى معلق و پا در هوا هم هميشه مشكل ساز است آنچه كه همه معنى و مفهوم تساهل و تسامح را مى رساند مترادف و همسان با معنى و مفهوم تلورانس نيست . در كشور

ما براى اين اصطلاح غربى و البته مطلوب ماسونها يعنى تلورانس معادل تساهل و تسامح آورده اند . و برخى گمان كرده اند كه اين دو به يك معنى است . دين اسلام سهل و آسان است و در خود نوعى آسانگيرى بر مسلمانان را دارد . چنانكه هيچ مسلمانى حق كند و كاو در امور مردم را ندارد . كسى حق سوءظن و بدبينى ندارد . اگر كسى اعلام داشت مسلمان است و خطايى نكرده و نمى توان خلاف آنرا تصور كرد . در انجام عبادات و تكاليف سهل گيرى وجود دارد . چنانكه بر مريض و مسافر و كودكان و امثال اينها تكاليفى مشابه افراد سالم و بالغ نيست .

اما هيچگاه گفته نشده كه بت پرستى همان اندازه حق است كه اسلام كمونيسم همان اندازه به حقيقت نزديك است كه اسلام و يا مسيحيت و يهوديت مثل اينكه كسى بخواهد بگويد جاهل احمق همان اندازه داناست كه يك عالم و دانشمند . در نزد اهل تلورانس و يا روشنفكران فراماسون مراد از اين تلورانس همان يكسانى اديان و همپايه بودن كفر و دين ساير مرامها است .

غرب با حذف همه فرهنگهاى ملى و مذهبى سعى در توسعه و تبليغ مرام خاص خود دارد . مى خواهد همه را يك شكل و در فرهنگ و مرام خود حل كند . و بى شك با اين عمل همه جريانها و فرهنگها را به نفع خود حدف مى كند . موانع و معترضين را از سر راه بر مى دارد تا با فرهنگ غربى امكان ادامه سلطه بر سرتاسر عالم پيدا كند . آنها مى خواهند

همه مردم جهان داراى فرهنگ يكسان جهانى و البته باب طبع غربيان و روشنفكران شوند .

از همينجاست كه وقتى مسلمانى در برابر اين خواست غربى مقاومت مى كند و سعى در بيان حكم خداوند و اسلام دارد مى گويند : تعصب نداشته باش . يعنى دست از مرام خود بردار و مرام ما را بپذير . در واقع اين عين تعصب غربى است .

امانيستها در هنگام رودررو شدن با معتقدات ريشه دار دينى با عمل به آن دستورالعمل سعى مى كنند دين و معتقدات مذهبى را به يك امر وجدانى فردى تبديل كنند و اخلاقيات آن دين را از ميدان فرهنگ عمومى جامعه ، و عمل اجتماعى آن خارج كنند ، آنها به اين ترتيب خود را از هر گونه اعتراض و واكنش معتقدان به اديان در امان مى دارند و درست در همان زمان اهل دين و فرهنگهاى سنتى را با القابى چون بنيادگرا و متحجر منكوب مى نمايند .

- آيا علت اينكه روشنفكران و مناديان ليبراليسم سعى در حذف علماى مذهبى و روحانيون دارند همين نيست ؟

- بله آنها در ابتدا به صورت صريح و آشكار به نفى دين و باورهاى دينى و سنتى نمى پردازند . بلكه مى گويند حقيقت دين چيزى است غير از آنچه كه به وسيله اوصياى نبى اكرم صلى الله عليه و آله و ائمه معصومين عليه السلام و علماى دينى عرضه شده است . در واقع آنها به گفتار و دستورات ائمه دين و علما قيد زمان و مكان و شرايط تاريخى ويژه مى زنند تا اعتبار و درستى آراء آنان را مشكوك جلوه دهند . اولين

گام آنها براى اين كار نسبى جلوه دادن راءى و نظر پيامبران و ائمه است . به اين معنى كه مى گويند آراء آنها تنها مربوط به آن زمان و شرايط آن عصر بوده و در حال حاضر اعتبار و كاربرد ندارد . با اين مقدمه ، دين و منابع دينى جايگاه خود را در ميان مناسبات مدنى از دست مى دهد و بدل مردم ندارد پس از آن هم زمزمه خواست و تمناى عموم مردم به ميان مى آيد . نتيجه اين روند روشن است . نقطه اتكاء و اتصال مردم به دريافت دينى قطع مى شود و مردم به خودشان و آراء خودشان كه تابع در زمان ، مكان و تمنيات نفسانى است متكى مى شوند .

- پس از اين طريق ميان دين و سياست فاصله و جدايى مى افتد ؟

- درست فهميدى ، اصل ماجرا همين است جدايى دين از سياست .

- چرا مگر دين مانع سياست است ؟

- دين مانع سياست نيست . اما بايد اول درباره چيزى كه تو از آن با عنوان سياست ياد مى كنى سخن بگويم .

سياست به معنى ملك دارى است . سياستمدار ، كسى است كه مى داند چگونه مى شود مملكتى را اداره كرد و درباره حال و روز مناسبات اجتماعى ، اقتصادى ، نظامى و . . . .

اما امروزه وقتى سخن از سياست به ميان مى آيد معنى و مفهومى چون حيله گرى متبادر به ذهن مى شود . مفهومى كه در وجه مثبت به معنى زيركى است .

در دنياى جديد اين عنوان به كسى اطلاق مى شود كه مى داند چگونه

مى توان به قدرت رسيد و يا چگونه مى توان قدرت را حفظ كرد تا به دست رقيب و حريف مقابل نيفتد . وقتى هم قدرت و حفظ قدرت براى انسان به صورت يك اصل درآمد ، سياستمداران معمولا براى رسيدن به آن به هر حيله اى دست مى زنند . روشى كه مردى به نام ماكياول در دوران جديد آن را پايه ريزى كرد .

اما سياست در گذشته و نزد فلاسفه بزرگ ، يكى از شاخه هاى حكمت بود . شايد شنيده و يا در كتابهاى درسى خوانده باشى كه حكما و فلاسفه حكمت را به دو شاخه نظرى و عملى تقسيم مى كردند و هر شاخه هم چند شعبه داشت . مثلا حكمت نظرى شامل رياضيات ، طبيعت ، و الهيات بود ، حكمت عملى هم شامل اخلاق ، سياست مدينه و تدبير منزل ، در اين تقسيم بندى سياست مدينه شعبه اى از حكمت بود . يعنى كسى كه حكيم بود و بر همه دقايق حكمت نظرى و عملى تسلط داشت ، مى توانست درباره ، روش حكومت و ملك دارى هم گفتگو و يا اظهار نظر كند .

با اين حساب حكيم كه داراى دريافتى عميق درباره هستى بوده و جايگاه حقيقى انسان را در عالم درك مى كرده و رابطه ميان انسان و خدا و طبيعت را مى دانسته و از مقصود و فلسفه آفرينش انسان و مقصد اين انسان هم آگاه بوده ، درباره نحوه ملك دارى و اداره امور مردم نظر مى داده تا امكان رشد و هدايت عمومى مردم را فراهم آورد .

تا همينجا مى توانى فرق ميان

كسانى را كه امروزه در جهان از ملك دارى و سياست حرف مى زنند با حكما دريابى و با اين ديدگاه كمتر كسى را مى توان يافت كه از نظر حكما صلاحيت حضور در اين عرصه را داشته باشد . تا جايى كه افلاطون گفته است : حكما بايد حكيم باشد .

در نگرش و بينش دينى هم براى ملك دارى جايگاهى ويژه قائلند . علتش هم روشن است . اگر دين ، آن هم دين كامل ، درباره سرنوشت انسانها در عرصه حيات و نحوه اداره مناسبات آنها سكوت كرده و الگويى ارائه نكرده باشد ناقص است . و اگر مراد خالق هستى از آفرينش انسان ، هدايت ، بسط عدالت و رشد استعدادهاى خدادادى انسانها باشد نمى توان درباره معاملات اقتصادى ، روش تعليم و تربيت مردم و يا حل و فصل مشاجرات آنها كه در دايره حقوق و قانون از آن بحث مى شود خاموش بماند . پس هر دين يا پيامبرى كه ادعاى رهبرى و هدايت داشته باشد ناگزير است از اينها گفتگو كند و مردم را رها نكند .

با اين حساب به همان سان كه دين و كتاب خدا درباره نحوه عبادت و سير و سلوك فردى مردم ساكت ننشسته ، درباره سياست و ملك دارى هم كه شاخه اى از همان باورهاى اعتقادى است ساكت ننشسته و الگويى ارايه كرده است .

حضور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در ميدانهاى جنگ ، اداره شهر ، قضاوت ميان مردم ، تعيين حدود و مناسبات مالى و بالاخره ، تشكيل حكومت و امثال اينها خود حكايت از دخالت مستقيم دين در

عرصه سياست و ملك دارى دارد . اما ايشان براى اين سياست و ملك دارى شرايط ويژه اى قائلند .

شرايطى كه با رعايت آنها امور مردم بگونه اى سامان يابد كه از مسير حق خارج نشوند و ظلمى صورت نگيرد .

حالا متوجه شدى دين چگونه مانع سياست امروزى مى شود و اين دو از كجا با هم تضاد پيدا مى كنند ؟

- دقيقا . . . . حالا معنى فرياد مدرس را كه بارها در كتابهاى تاريخ مدرسه خوانده بودم فهميدم ، جمله اى كه گفت : سياست ما عين ديانت ما ، و ديانت ما عين سياست ماست .

- خب حالا كه دقيقا قرار گرفتى و علت دشمنى بسيارى از سياستمداران امروزى را با دين فهميدى يه چايى ما را مهمان كن كه هوا سرده و كم كم هم بايد راه بيفتيم .

- چشم آقا مهدوى .

فصل ششم

قسمت اول

هر روز كه مى گذشت بيش از پيش شاهد تغييراتى بودم كه در حميد بروز كرد . تغييراتى كه هيچ گاه درباره آنها صحبت نشده بود . در تمام گفتگوهاى به قول خودش هواى آزاد سخنى از نحوه لباس پوشيدن و يا امورى از اين نوع به ميان نيامده بود . شايد راز اين تغييرات تدريجى هم در همين بود .

حميد جزئى از حيات من شده بود . گفتگوى دو نفر تبديل به رابطه گسترده و صميمانه اى با او و دوستانش شده بود احساس مى كردم استعداد خوبى براى تجربه روشهاى پژوهشى دارند ، شايد از همين رو بود كه پيشنهادم براى آنها و مخصوصا حميد جالب و جذاب بود .

اما آنچه برايم بيش از همه

مهم بود خارج شدن حميد از وضع انفعالى و آغاز جستجو و پرسش همراه با پژوهش بوسيله او و دوستانش بود .

حميد اگر چه از احساسى لطيف و عاطفه اى شديد برخوردار بود اما ذهن جستجو گر او باعث مى شد تا همواره طالب شنيدن مباحث منطقى باشد ، اين موضوع باعث شده بود تا حميد به راحتى مسايل منطقى را پذيرا شود و حتى نظر مخالف راءى خود را با استدلال قبول كند .

مدت اقامتم در آن اداره كذايى طولانى نبود . بالاخره يك روز با ترك همه امتيازها كيفم را زير بغل زده و از آنجا رفتم . مقصد معلوم بود . كلاس و درس مجال خوبى براى فعاليتهاى قلمى و مطبوعاتى مورد علاقه ايجاد مى كرد .

يك روز وقتى كه كلاس هواى آزاد تمام شد حميد مرا صدا كرد و گفت :

- اگر اجازه بدهيد مى خواهم چند دقيقه با شما صحبت خصوصى داشته باشم .

- موضوع چيه ؟ اتفاقى افتاده ؟

- چيز مهمى نيست .

- هر چى مى خواهد دل تنگت بگو !

- والله راستش نميدونم چه طورى شروع كنم ، مدتيه كه چيزى مثل خوره به جانم افتاده و دست از سرم بر نمى داره . اينكه شما درباره من چى فكر مى كنيد ؟ اينكه من هنوز چيزى راجه به خودم به شما نگفته ام و شما هم چيزى نپرسيده ايد ؟

- مثلا من بايد چى مى پرسيدم ؟

- منظورت چيه ؟

- منظورم اينه كه آدمى مثل شما كه حرفهايش يك جور خاصيه و رنگ و بوى اعتقادى داره و به خاطر همون اعتقاداتش رفته كار كرده ، كتاب

خونده ، زحمت كشيده وقتى مى خواد براى كسى وقت بذاره قطعا اون شخص نمى تونه هر كسى با شه ، آخه مى دونيد من نه ظاهرم و نه راستشو بخواهيد باطنم اونكسى كه شما فكر مى كنيد نيست . من اصلا توى يك خانواده مذهبى هم بزرگ نشدم . شما اصلا از گذشته من ، خطاهاى من و اعتقادات من هيچ نمى دانيد و هيچ چيز هم نپرسيده ايد .

- من به اين چيزها چه كار دارم . فقط مى دانم تو حميد ! انسانى با يك عالمه آمادگى و استعداد و راهى دراز كه بايد پشت سر بگذارد .

- خب من كارهاى زيادى . . .

- كارهاى زيادى كرده اى كه من ، تو و همه مردم انجام داده اند . مهم ضمير بيدارى است كه همه بچه هاى مثل تو دارند . همين احساس كه به دلت چنگ انداخته يك دنيا قيمت داره و كاش هيچوقت در تو نميرد . اينو را بدون كه تا وقتى اين احساس در تو زنده باشد ارتقا پيدا مى كنى . بايد از وقتى ترسيد كه احساس كنى بيگناهى . لغزشگاهى بدتر از اين احساس براى فرزندان آدم نيست . همه مردها و زنها وقتى به اين نقطه مى رسند در پوستين خلق روزگار مى افتيد ، دچار خود بينى مى شوند و از خدا طلبكار .

براى من خيلى عجيبه ، همه حرفهاى شما با ديگران فرق داره ، من باور نمى كنى . چطور ممكنه ؟

- ببين حميد من ياد گرفتم كه با ديدن ظاهر افراد قضاوت نكنم و اين را هم مى دونم كه

فقط كافى نوع ديدن آدمى عوض شود آنوقت همه چيزش عوض مى شود . هيچكس فرشته به دنيا نيامده و هيچكس هم تا آخر عمر همينطور كه الان هست نمى ماند . به قول قديميها يك سيب را كه بالا بيندازى تا پايين برسه هزارتا چرخ مى خوره . حالا هم از اين خيالات دست بردار و به كارى كه شروع كردى ادامه بده . شايد اگر من و تو جاى خدا بوديم هما از گرسنگى و قحطى و عذاب مى مردند . او از همه به كارهاى ما آگاهتره ولى مى بينى كه زندگى ادامه داره و روزى همه هم مى رسه .

احساس كردم با شنيدن حرفهايم كمى راحت شد . صافى و صداقت را از چشمهايش مى خواندم ، پسر قابل اطمينانى بود . ناهار را با هم خورديم و زديم بيرون . سر راهم حميد را تا ايستگاه اتوبوس رساندم و قبل از خداحافظى گفت :

- از بابت همه چيز متشكرم !

. . . روز شنبه مطابق قرار به پارك رفتيم . از زمين و آسمان آدم مى باريد پارك خيلى شلوغ بود . حميد و دوستانش زير درخت بيد نشسته بودند معلوم بود نيمكت را ديگران زودتر اشغال كرده بودند .

با هم سلام و احوالپرسى كرديم و همانجا نشستيم . حميد كلافه به نظر مى رسيد ، جعبه شيرينى بزرگى كنار دستش بود با خنده گفت : خوب شد زود آمديد آقا ! امروز روز تولدمه اينو بچه ها از قبل مى دونستند اينقدر زنگ زدند خونمون كه بايد شيرينى بدى كه ديگه از رو رفتم . حالا هم گفتم

تا شما نياييد جعبه شيرينى را باز نمى كنم .

- چه بهتر از اين ، پس تولدت مبارك ! با هم مى خوريم . اما ، معلوم كه خيلى خوشحالى كه به دنيا آمدى .

- نه والله آقا همچى خوشحالى هم نداره ، اينا ولمون نمى كنن .

- حميد جان شوخى كردم ، همه چيز و همه كس تاريخ داره ، آدم بى تاريخ و گذشته مثل كسى است كه شناسنامه نداره .

- راستى آقاى مهدوى هفته قبل ضمن صحبتها از تاريخ و انسان بى تاريخ ياد كرديد . من معنى سخن شما را نفهميدم . منظورتان از اينكه بشر امروز بدون تاريخ شده چيه ؟

- قبلا برايت مفصل از فرضيه داروين و موضوع تكامل صحبت كردم و اينكه شاءن و مقام الهى و آسمانى انسان گرفته شد و اين موجود نيمه الهى و نيمه مادى تبديل به موجودى صرفا مادى شد . او پيامد اين دگرديسى بناى تجديد نظر در همه چيز را گذاشت و نگاه خود را از آسمان متوجه زمين كرد و براى خودش تعريفى جديد جعل كرد . تعريفى كه او را در قواى جسمانى و ويژگيهاى مادى محدود مى ساخت و در واقع او را شريكى تام و تمام در حيوانيت حيوانات مى نمود . و البته اين ماجرا ، سرآغازى بود براى بسيارى از مسائلى كه آرام پيش مى آمد .

پس از آنكه مقام آدمى به شيوه اى كه گفتم از آن جنبه آسمانى تهى شد؛مطالب كتب آسمانى درباره خلقت آدم و عالم نيز مورد ترديد قرار گرفت ، همه آنچه كه به نوعى با دريافت دينى و كتب

آسمانى مربوط مى شد نيز يا رها شد و يا آنكه از طريق تفسيرهاى ظاهرا علمى ، زمينى و مادى جلو كرد . از همين جا بود كه همه دريافتهاى دينى گذشتگان محصول جهل و خرافات تلقى شد و دريافت هاى امروزيان حاصل علم و معرفت . به اين ترتيب ارتباط انسان با گذشته او گسسته شد و تبديل به موجودى بى تاريخ گشت . درست مثل اين است كه با ضربه اى به مغز مردى چهل ساله ، با همه آداب و عادات و سنتى ، خاطرات ، اطلاعات و دانسته هاى چهل ساله اش را از بين ببرى و بخواهى در سرزمين ديگرى زندگى جديدى را آغاز كند . بى آنكه بداند كيست ؟ از كجاست ؟ و چه مقصودى را دنبال مى كند ؟ در اين صورت او را مجبور كرده اى كه حسب درك و اطلاع مختصر از خودش از جايگاهش و مقامش تعريف بدهد و براى خودش بر اساس اطلاع اندك و ابزارى ساده ، مقصد و سرانجامى را كشف و اعلام كند و مطابق همان هم در عرصه زمين زندگى نمايد .

اگر با ساده انديشى بنگريم فرض كنيم ضربه زننده نمى خواسته بعد از مبتلا شدن شخص به فراموشى ، مسيرى از پيش تعيين شده را فرا راه او قرار دهد ، بايد بر مبناى روش آزمايش و خطا و چه بسا نسل در نسل بر همين قياس قربانى شود؛به اميد روزى كه با تجربه مجدد همه تلخى ها و نارواها ، حقيقت را درك كند و اين در حالى است كه مى بينيم تلاشى مستمر براى بى اعتبار

كردن گذشته و تاريخ اقوام و بشر امروز به صورت مستمر براى بى اعتبار كردن گذشته و تاريخ اقوام و بشر امروز به صورت برنامه ريزى شده (در هر كشورى به نوعى ) صورت مى گيرد تا همه اقوام در راهى كه غربيان و نظريه پردازان غربى مى خواهند قدم بردارند . تجربيات يكى دو قرن اخير نيز نشان داده كه همه اقوام در شيوه زندگى فردى و اجتماعى خود مجبور به قدم نهادن در راهى شده اند كه مقابل پاى آنها ترسيم شده است .

شما در جايى گفتيد كه براى اين انسان حال مهم است . با اين حساب آينده هم براى او چون گذشته بى معنى است ؟

من نمى دانم چه تصوير يا چه تعريفى از آينده در ذهن تو نقش بسته ؟ شايد گفتگو و تصور از آينده موتور حركت انسان باشد . فرض كن صبح از خواب برخاسته و براى بيرون رفتن از خانه آمده شده اى ، اما ناگهان حادثه اى علت و انگيزه رفتنت را از تو سلب مى كند در اين حال چه مى كنى ؟

طبيعى است كه سرگردان مى مانم چون عاملى نيست كه مرا پيش ببرد .

هيچ فكر كرده اى اگر انسانى را وادارند در مقابل گرفتن حقوق ماهانه تنها شروع به ريختن آب از بشكه اى در بشكه ديگر كند و بعد مجددا بشكه پر را به بشكه خالى منتقل كند تا كى دوام مى آورد ؟ ممكن است به مرز جنون و انفجار درونى برسد .

انسان بطور طبيعى و ذاتى براى انجام عمل بيهوده خلق نشده و هر عمل و انگيزه اى كه رو

به جلو داشته و پيش برنده باشد او را به حركت وادار مى كند و هر چه انگيزه قوى و هدف مهمتر باشد تلاش او هم بيشتر مى شود .

اگر دقت كنى مى بينى كه آينده را از هيچ يك از حركات و تصميمهاى انسان نمى شود حذف كرد . چه آينده بسيار نزديك مثل آماده كردن سفره ناهار و چه پايان تحصيلات دانشگاهى و همينطور كه نگاه كنى مى بينى همه امور ريز و درشت زندگى نگاهى به آينده دارد . آنچه گفتيم مربوط به زندگى شخصى افراد است خانواده تو كشور تو هم رويى به آينده دارد . منظورم اين است كه نگاهم به آينده تنها فردى نيست بلكه مربوط به حركت جمعى ملى يا قومى هم مى شود ؟

از اينها چه نتيجه اى مى خواهيد بگيريد ؟

كمى صبر كنى ، در مى يابى كه منظور من از اين مقدمه چينى چيست ؟

اين آينده و تصوير از مختصات و مشخصات آينده مورد نظر و مطلوب است كه نوع حركت و واكنش تو را معلوم مى سازد .

باز از تو مى پرسم : اگر قرار باشد هفته آينده به يك مسافرت طولانى خارج از كشور بر روى ، همان اندازه دلشوره ، تلاش و دوندگى دارى كه بخواهى به كلاس درس و مدرسه بروى ؟

قطعا خير !

اگر قرار باشد فردا به مجلس عروسى برادر ، خواهر و يا حتى دوستت بروى به همان صورت خود را مهيا مى كنى كه براى خوردن يك بستنى و قدم زدن در پارك ؟

خير !

بى گمان اين موضوع يعنى مقصد ، غايت و آينده اى كه فرا روى

توست در همه كارهايت حتى در لباس پوشيدن ، دوندگى و تلاش ، گفتگو و صحبت كردن ، خوابيدن و ساير امور روزمره تو اثر مى گذارد . همه كسانى هم كه سعى در تحريك مردم ، ايجاد هيجان و يا برانگيختن آنها براى موضوعى مى كنند انگشت روى آينده مى گذراند و تصويرى از غايتى زيبا ، دلفريب ، امن و دلخواه در چشم او مى آرايند . حال اگر بدون عرضه تعريف و تصوير از آينده ، آدمى را اسير حال كنند و يا آينده اى بسيار نزديك و ملموس در چشمش بيارايند او را اسير و يا به زيست حيوانى نزديك كرده اند . حيوان نيازى به گذشته ندارد و يا دستكم گذشته او محصور در زمان تولد يا باروى است . به همان سان كه آينده براى او بى معنى است . و زمان تولد يا باروى است . به همان سان كه آينده براى او بى معنى است و يا آينده براى او در فاصله رسيدن به طعمه و يا لانه اى كه در آن مى زيد تا فرزندش را بزرگ كند خلاصه مى شود . آنهم بدون خود آگاهى بلكه تنها به فرزندش را بزرگ كند خلاصه مى شود . آنهم بدون خود آگاهى بلكه تنها به مدد غريزه ، بى آنكه چندان اراده اى در انتخاب و دستكارى در نظام قانونمندى كه در آن محصور شده داشته باشد . پس آنچه كه در دوره جديد رخ داده ، تنها مربوط به گذشته نيست . آينده انسان هم عوض شده است پس به تبع آنچه گفتم انسان امروز به

تاريخ است مى توان گفت كه فاقد آينده اى آرمانى نيز هست . اين موضوعى است كه در بسيارى از امور موثر است .

لطفا كمى بيشتر توضيح بدهيد .

اول بهتر است بدانى كه گفتگو از آينده ، گفتگو از مقصد و هدف و غايت نهايى است و همين مقصد است كه تعيين مى كند كه شما چگونه بايد بروى ، از چه مسيرى ، با چه ابزارى ، چه وقت و حتى با چه كسى ؟

فرض كن مقصد تو قله دماوند باشد ، آيا آنچه همراه خود بر مى دارى و مسيرى كه طى مى كنى با وقت ديگرى كه مثلا قصد ديدار از مساجد و بناهاى تاريخى را دارى فرق نمى كند ؟

چرا ! قطعا فرق مى كند .

حال سوال ديگرى دارم اگر ببينى انسانى را واداشته تا در بيشه اى زندگى كند و او را حتى وادار كرده اند كه از آنچه كه يك درنده وحشى مى خورد ، بخورد و لباسى هم در اختيارش نگذاشته اند چه حالى به تو دست مى دهد ؟

بدون شك چنين رفتارى را درباره آن انسان ظلم و تعدى بزرگى به حقوق انسانى او مى دانم .

چرا ؟

چون او را مجبور كرده اند با مثل يك حيوان در بيشه زندگى كند .

آيا اين قضاوت به اين معنى نيست كه تو مقام انسان را از مقام حيوان جدا كرده اى ؟

بدون ترديد همين طور است .

قسمت دوم

آيا از اين سخن نمى توان فهميد كه مقصد و غايتى كه براى يك موجود در نظر مى گيرند بايد مناسب با شان و مقام او باشد ؟ ! و بى ترديد

اگر ببينى كه براى حيوانى تدارك ميز و صندلى و لباس ديده اند؛مى خندى و يا در عقل كسى كه مرتكب اين عمل شده ترديد مى كنى .

همين طور است .

پس من از اين حرفها نتيجه مى گيرم كه نگاه به آينده و توجه به غايت و هدف ، ايجاد كننده انگيزه هاى بسيارى در انسان است . ديگر اينكه هر چه آن آينده يا مقصود مطلوب بزرگتر ، مهمتر و بادوام باشد آمادگى و تدارك بيشترى را هم مى طلبد . و بالاخره غايت و مقصدى كه در نظر گرفته مى شود ، متناسب با شناخت شان و مقامى است كه از انسان يا موجودى كه براى رفتن به آن مقصد مهيا شده ، وجود دارد .

حال اگر تعريفى كه از انسان عرضه مى شود ، مترادف با حيوان (هرچه رشد يافته ) باشد . مقصد مطلوب و غايتى هم كه براى او تصور مى شود و برنامه اى هم كه براى آينده او طراحى مى شود ، جدا از آن تعريف و مختصات نيست . و بعكس ، چنانچه براى انسان شاءن و مقامى الهى و آسمانى قائل شوند و مقصد نهايى او را رسيدن به مدينه آرمانى فرض كنند . بايد برنامه اى براى رسيدن به آن آينده برايش طراحى نمايند . از اينجاست كه مى گويم با محدود و محصور كردن انسان در دنياى محسوس تمنيات صرفا حيوانى ، انسانى گرفتار و بسته حال شد . چرا ؟ چون با نفى معنويات و ترك خاستگاه روحانى و مذهبى ، دنيا پس از مرگ معنى خود را از دست داد .

- من

ارتباط اين موضوع را با دنياى پس از مرگ نمى فهمم .

- وقتى به ميان فرهنگهاى سنتى و دينى و اقوام ديندار مى روى زرتشتى باشند يا مسيحى ، يهودى يا مسلمان و يا ساير فرق مذهبى ، در مى يابى كه مرگ و دنياى پس از مرگ از جايگاهى برخوردار است . در واقع انسان دين دار از جاده دنيا به منزل مرگ مى رسد و با گذر از آن وارد عالم پس از مرگ مى شود . نشنيده اى كه مى گويند : الدنيا مزرعه الاخره يعنى دنيا مزرعه و كشتگاه آخرت است .

وقتى مقصد رسيدن به عالم پس از مرگ و فلاح و رستگارى باشد ديگر ، زندگى در جهان مادى تنها مرحله اى است براى گذر كردن و بالعكس وقتى مقصد دنيا و حصول لذات دنيايى باشد ديگر زندگى اين جهانى مرحله اى براى گذر و رسيدن به مطلوب نيست بلكه خودش مقصد نهايى است و اين دو گونه ديدن مى تواند در همه چيز تاثير گذار باشد .

روشنفكران اما نيست در تعريف اديان و از جمله مسيحيت درباره انسان دخل و تصور كردند و در واقع با رواج علومى چون زيست شناسى و روان شناسى تعريفى جديد و روشنفكرانه (ظاهر انگارانه ) از جسم و نفس انسان عرضه كردند سپس با تكيه بر همان برداشتهاى صرفا انسانى از عالم آدم و مقصد نهايى اين موجود سعى در تنظيم روابط مادى و مناسبات و معاملاتش نمودند . اين قوانين همان قوانين و قراردادهايى هستند كه سابقا از آن به عنوان قرار دادهاى اجتماعى ياد كردم . در واقع ، انسان آمد

و درباره خودش و ساير موجودات مثل خودش تعريف عرضه كرد . سپس براى خودش هدفى معين كرد و بعد براى آن انسانى كه تعريف كرده بود مقصدى جعل كرد و متناسب با آن تعريف و آن اهداف و آن مقصد قانونى مدنى وضع كرد .

حالا اگر با توجه به تفاوتى كه در تعريف انسان در اديان آسمانى و از جمله اسلام وجود دارد و فلسفه و دليلى كه براى آمدن و رفتن او بيان شده و مقصد و غايتى كه برايش تصور شد ، بخواهيم به آنچه كه در عصر جديد رخ داده نگاه كنيم ، چه اتفاقى مى افتد ؟ معلوم است فقط به يك وجه (وجه مادى ) حيات انسان توجه مى شود و اين سر آغاز شروع اشتباه و خطا در همه زمينه هاست .

وقتى چشم را به روى وجه معنوى و مقام الهى و غير مادى انسان بستى در واقع را به موجودى تك ساحتى مبدل كرده اى كه خود ظلم بزرگى در حق انسان است .

از طرف ديگر ، وقتى تنها براى رشد و ترقى همين ساحت برنامه ريزى كردى و ميدان عمل اين موجود را محدوده جهان مادى قرار دادى تبعات بسيارى را گريبانگير او ساخته اى كه اينهم ظلم ديگرى است بر او . و بالاخره اگر اين قانونمندى ايجاد شده متضمن كسب حقيقت نباشد ، انسان و جوامع انسانى را مجبور كرده اى كه در فضايى سرشار از وهم و گمان و پندار سير كنند كه نتيجه اش به بن بست رسيدن در ميانه تاريكى و سياهى است . آنچه كه در اين عصر بارها شاهدش

بوده اى . براى اينكه كاملا اين مساله برايت روشن شود سوالى از تو مى كنم ؟

اگر تو يك رباط يا همان آدم مصنوعى بسازى كه با همه تواناييها و قابليتها بتواند در خدمت تو باشد ، آيا اين مخلوق دست تو ، بر همه دقايق و پيچيدگيهاى خودش كه به وسيله سازنده اش طراحى شده است ، مسلط مى شود ؟

- خير !

- آيا آنچه كه مى تواند موجب بقا و دوام روبات و مقاصدى كه تو برايش طراحى كرده اى بشود تو بهتر مى دانى يا روبات ؟

- من !

- حالا اين روبات مى تواند بر تو كه سازنده اش هستى ، زمينى كه بر آن راه مى رود و ساير امور چيره و مسلط باشد و مقامى بالاتر از تو بيابد ؟

- خير نمى تواند خارج از امكان و اختياراتى كه من برايش طراحى كرده و به صورت برنامه به او داده ام عمل كند .

- حال ، آيا انسان و موجوداتى كه در اين عالم خلق شده اند تا برنامه اى را اجرا كنند و به مقصدى برسند ، مى توانند بگويند ما خود حاكم بر همه حكمتها و دانشهاى خداونديم و از او و دستورات او بى نياز هستيم ؟

- اين بيشتر به يك شوخى شبيه است .

- بله ، اما شوخه اى گستاخانه اى است و متاسفانه اين ماجرا ، ماجراى بشر امروز در عصر جديد است . يكى از امانيستهاى ايتاليا در اوايل كه نهضت فكرى اما نيسم به راه افتاده بود ، گفته است : تو اى انسان ! اينك كه مرزى محدودت نمى كند ، حدود

طبيعت خويش را خود بايد معين كنى . تو در مقام سازنده و طراح و شكل دهنده خود مى توانى چنانكه مى خواهى خويشتن را قالب بزنى

- اين مرد كه بود و اهل كجا بود ؟

- او پيكود لاميراندولا بود كه در قرن 16 ميلادى در ايتاليا زندگى مى كرد . در واقع جمله پيكو شعار و منشور آزادى انسانى بود كه هيچ حد و مرزى را نمى پذيرفت و خود را سازنده ، طراح و شكل دهنده خود محسوب مى كرد . آيا شباهتى بين او و رباط فرضى ما مى بينى ؟

- بله ، موضوع را خوب مى فهمم .

- در واقع سخنان امانيستهايى چون پيكو مى توانسته بحرانها و حوادث بسيارى را ايجاد كند ! امانيستها با اين سخن مبنا و اساس نگاه مردم را درباره عالم عوض مى كردند ، آنچه اهميت دارد همين است . همه چيز از نگاه به هستى يا همان تفكر آغاز مى شود . مبنا كه عوض شود بصورت طبيعى وظيفه و جايگاه انسان هم در عرصه زمين عوض مى شود .

اين تفكر براى چند دهه اروپا را دچار بحران و تحولات پى در پى كرد و مثل همه تحولات بزرگ در گذر ايام صورتهاى مختلفى نيز به خود گرفت .

اما ، وجه مميز اين تفكر با ساير باورها و اعتقاداتى كه تا آن عصر بشر ، پشت سر گذاشت بود اصالت ويژه اى بود كه امانيستها به فرد مى دادند .

- اصالت فرد ؟ به چه معنى ؟

- حتما تا به حال اين عبارت را روى برخى تابلوها آويخته بر در و ديوار اداره ها

و برخى از اماكن ديدهاى وجدان تنها محكمه اى است كه احتياج به قاضى ندارد عبارت ، زيباست و من با استفاده از همين عبارت ، اصالت فرد را برايت بازگو مى كنم . اما اول بايد نكته اى را توضيح بدهم .

آنچه كه مردم از كلمه اصل يا اصل بودن و اصالت داشتن يك شئى يا يك ماده مى فهمند ، با آنچه كه در نزد اهل فلسفه فهميده مى شود ، متفاوت است . مردم اصل بودن و يا اصالت داشتن را مترادف با تقلبى نبودن و بدلى نبودن يك شئى مى دانند و به آن از نظر ارزشى مى نگرند مثلا وقتى كه از روغن اصل كرمانشاهى گفتگو مى كنند هدفشان بيان برتر بودن آن نسبت به ديگر روغنهاى نباتى است ، اما اصطلاح اصالت داشتن و اصيل بودن در نزد اهل نظر و فلسفه معنى ديگرى دارد .

در اصطلاح فلسفى ، وقتى از اصالت يك چيز يا اصل بودن يك موضوع سخن به ميان مى آورند ، توجه به مبنايى مى كنند كه ساير قضايا و احكام مبتنى بر آن و بر شالوده آن شكل مى گيرد ، يا آنكه ساير احكام و قضايا به وسيله آن اصل يا مبنا اثبات مى شود و اين در حالى است كه شنونده يا گوينده درباره آن اصل ديگر استدلال نمى كند ، بلكه آن را بديهى و آشكار مى داند . وقتى شما در رياضى و هندسه اصلى را اثبات مى كنى و به وسيله آن مسائل را حل و فصل مى كنى ، آن اصل را ثابت و مسلم فرض كرده اى

. از اين نكته مى توانى بفهمى كه وقتى در مذهب اما نيسم به فرد اصالت داده مى شود ، انسان تعريف شده در دستگاه اما نيسم ، خود مبناى ثابتى فرض شده كه ملاك تشخيص خير و شر است .

شايد مناسب ترين كلمه اى كه مى توان آن را به عنوان مترادف انديووآليسم يا همان اصالت فرد به كار گرفت ، خود مختارى فردى باشد .

در عبارت خود مختارى مفهوم مقيد نبودن نهفته است ، همان مفهومى كه تماميت معنى آزادى در نظام نظرى امانيستى بيان مى كند بر اين اساس انسان آزاد به كسى گفته شده كه اگر ميل به انجام كارى پيدا كرد و توان و آمادگى لازم براى به اجرا در آوردن آن را هم يافت ، با هيچ مانعى خواه آشكار و يا پنهان روبرو نشود . و اين انسان تنها در برابر وجدان خويش مسؤ ول است . همان كه مبنا خير و شر و حق و باطل شده است .

در تفكر دينى ، اگر چه انسانى داراى وجدان اخلاقى و قادر به تشخيص پاره اى امور جزئى و خير و شر ميان آنهاست اما ، از آنجا كه اصل ثابت (خداوند) است تشخيص خير و شر كلى و يا معروف و منكر هم مخصوص او است . در اديان آسمانى ، كتب دينى ، حاوى احكام الهى هستند كه شارع خداوند آنها را صادر نموده تا از طريق انبيا در ميان مردم جارى و سارى شود . در اسلام دستيابى به اين احكام از طريق كتب آسمانى ، قرآن ،

و روايات ائمه معصومين ، (ع ) ممكن است

. در مسيحيت اين احكام را پاپ يا شوراى كليسا مبتنى بر كتاب مقدس انجيل صادر مى كند ، اما ، در تفكر اما نيستى ملاك تشخيص كتاب آسمانى نيست ، بلكه وجدان انسان است . يعنى هم محل صدور و هم منبع صدور تشخيص دهنده حكم انسان است . هر چه را پسنديد خير مى داند و جارى مى كند و هر چه را كه نپسنديد مكروه و ناگوار اعلام مى نمايد .

پس وقتى اعلام مى كنيم كه وجدان تنها محكمه اى است كه احتياج به قاضى ندارد ، وجدان را مستقل و بى نياز از مبانى و تكيه گاه مبناى تشخيص خير و شر و قانونگذار نظام اخلاقى فرض كرده ايم . در اين صورت هر فرد انسانى مستقلا با اتكاء به وجدانش به تشخيص و شناسايى امور مى پردازد و فهم و درك خود را مبناى عمل قرار مى دهد . حال اگر به اين فرد و مبناى مورد قبولش - كه صرفا فردى است - اصالت بدهيم ، ساير امور تابع اين وجدان مستقل مى شود . در واقع يعنى بى نياز از قاضى ، خودش هم اجرا مى كند . شاءنى كه در اديان آسمانى حتى براى پيامبران هم قائل نشده اند تا چه رسد به تك تك انسانهاى منتشر كه در مقامى بدون شناخت و معرفت با خواسته هاى حيوانى و نفسانى درگيرند .

بنابراين فرد گرايى و انسان گرايى دو ويژگى مهم دوره رنسانس اروپاست كه در اين نگرش ويژه ، انسان به خود ايمان مى آورد و با خود يعنى تمايلات نفسانى خودش عهد مى بندد . خلاصه

مى كنم جهان بينى ليبراليستى يعنى همين فرد گراى و انسانگرايى و چون رويكردى زمينى به عالم دارد ، ماهيتش اين جهانى است .

در اديان آسمانى خالق هستى يعنى خداوند مركز هستى است و تمام موجودات تحت عنايت و مشيت او در رفت و آمدند . اما در تفكر ليبراليستى ، مركز اصلى انسان است . قطبى است كه همه چيز را تابع خود مى خواهد و اين نگرش به دو صورت متجلى مى شود . يكى مذهب اصالت وجدان فردى و ديگرى اصالت وجدان جمعى و در واقع اينكه انسان يا در برابر وجدان فردى خويش مسؤ ول است يا در برابر وجدان جمعى . در هر صورت حكم ، حكم انسانى است كه تمايلات نفسانى خود را ملاك تشخيص و عمل قرار داده است . ژن پل سارتر مى گفت : انسان بايد تابع حكم خودش باشد و اين در حالى است كه در اعتقادات دينى اسلامى ، از آنجا كه اصالت با حق است ، هيچ فردى به دليل فرد بودن و هيچ جمعى به دليل جمع بودن اصالت نمى يابد و حكمش معتبر نمى گردد . بلكه هر كدام تنها در اتصال به حق دارى اعتبارند و تنها ميزان عبوديت است كه امكان مقبول شدن انسان را در حيات فردى يا جمعى در نزد خداوند فراهم مى كند .

بعكس در نظام ليبراليستى ، وقتى جمعى طالب انجام فحشا و رواج زشتيها باشند ، تنها به دليل اينكه نفس جمعى آنها خواهان آن عمل منكر است ، منكر در قالب قانون پذيرفته مى شود . بسيارى از مصاديقى كه سالهاست در روزنامه

ها مى خوانى مثل آزادى سقط جنين ، آزادى همجنس بازى و ازدواج قانونى مرد با مرد ، كشتن بيماران لاعلاج و . . . در غرب از همين مبانى نشاءت مى گيرند .

حميد و دوستانش سكوت كرده بودند . مى فهميدم كه در ذهنشان دنبال مصاديق حرفهايم مى گردند . ترجيح دادم من هم سكوت كنم . روز پر كارى را پشت سر گذاشته بودم ، قدم زنان به طرف درب خروجى پارك به راه افتاديم .

مقابل سينمايى كه در مسير قرار داشت جمعيت زيادى براى خريد بليط و تماشاى فيلم در صف ايستاده بودند . به پيشنهاد حسن - دوست حميد كه تازه به كلاس پيوسته بود - ما هم در صف ايستاديم .

فيلم مملو از صحنه هاى پر هياهو ، خشن و هيجان انگيز بود و مثل هميشه با پرشهاى متوالى و حذف صحنه هاى كه شايد ديدن آنها را به صلاح تماشاگران نمى دانستند !

هنوز دقايقى از فيلم مانده بود كه از سينما بيرون زديم ، گويا حميد و دوستانش هم نمى توانستند همه صحنه هاى فيلم را تحمل كنند . بين راه حميد و حسن درباره داستان فيلم و صحنه هاى آن به بحث و جدل مشغول شدند و من ساكت در كنار آنها مى رفتم . به اولين تقاطع خيابان كه رسيديم از بچه ها خداحافظى كردم . حميد در آخرين لحظه روبه من كرد و گفت :

- اينجورى نمى شه ، شما بايد اجازه دهيد در اولين فرصت درباره فيلم گفتگو كنيم .

- قبول كردم و از بچه ها جدا شدم . . .

فصل هفتم

كلاس هواى آزاد اين

هفته تعطيل بود . اما حميد به بهانه هاى مختلف تلفنى با من تماس داشت . راستش منهم مثل او به اين ديدار و گفتگو عادت كرده بودم و احساس دلبستگى و علقه عاطفى او را خوب درك مى كردم .

ضمير او پاك و دست نخورده بود و مسائلى چون شغل و تشكيل خانواده و اعتبارات اجتماعى و خانوادگى او را در چنبره خودش گرفتار نكرده بود . بقيه دوستانش هم دست كمى از او نداشتند . گاهى وقتها فكر مى كنم اين ما هستيم كه ميدانى را دانسته و ندانسته جلو روى نوجوانها و جوانها باز مى كنيم و بعد هم از اينكه در آن ميدان راه مى افتند بناى گله و شكايت را سر مى دهيم و سر به راه بودن خودمان را به رخشان مى كشيم در صورتى كه اگر درست به عقب برگرديم ، در مى يابيم كه چندان هم سر به راه نبوديم (اگر راهى وجود داشت ؟ ! ) ، گاهى با بى انصافى طالب هفده هجده ساله هايى مى شويم با خلق و خوى چهل ساله ها .

شيطنت ، شك و ترديد ، پرسش و جستجو ، آرمانخواهى و بى قرارى ، دلبستگيهاى عاطفى و امثال اينها اقتضاى دوران جوانى است ، حالى كه ماندگار نيست و دير يا زود فروكش مى كند ، مهم اين است كه بشود به اينهمه توان و انرژى جهت داد بدون آنكه سركوب بشوند . وقتى جوانها رو به فسردگى و دلمردگى بروند نه تنها شادابى از ميان جماعت آدمها رخت بر مى بندد بلكه فضا را براى ظهور نسلى بيمار فراهم

مى كند .

جوانى مثل بهار مى ماند ، با هوايى متغير كه گاه آرام و ساكن است و گاه پر سر و صدا و بارانى ، مثل صحرا و دشتى كه نسيم صبا بدان وزيده باشد ، رنگارنگ ، شاداب وتر تازه ، مگر مى شود بهار را با حال و هواى تابستان و يا پاييز خواست ؟

كاش مى توانستيم اين موضوع را بفهميم كه آدمى ثابت نمى ماند . خيلى چيزها و از جمله طبيعت موجب دگرگونى مى شود . بايد دانست كه تحول و دگرگونى خاص انسان است . گاه يك صدا ، يك لبخند ، يك سخنرانى ، يك كتاب و حتى يك سفر و حادثه مى تواند در آدمى طوفان آفريده و او را زير و رو كند . مگر خود ما همان آدمهاى ده سال پيش هستيم . اگر چنين باشد بايد اول در خودمان شك كنيم . گاهى بسيارى از حوادث ناگوار (يا حداقل از ديد ما ناگوار) بستر يك تحول را فراهم مى كند و يا آدمى را مستعد مى سازد تا در روزى و وقتى كه معلوم نيست كى مى رسد نقش مهم و ويژه اى را در عرصه زمين ايفا كند . شايد از همين روست كه نمى شود از روى ظاهر آدمها درباره باطن آنها و جايگاهشان قضاوت كرد .

اگر نتوانيم آدمها را همانجورى كه هستند بپذيريم و با شناخت همه آنچه كه خدا در نهادشان گذاشته با آنها رابطه برقرار كنيم براحتى و گاه مفت و مجانى جماعت بزرگى از مردم و حجم وسيعى از دوستيها را از حميد به يك نكته باور آورده

بود و آن اين بود كه كسى او را همانطور كه هست پذيرفته ، بى آنكه نگاهى به شلوار جين تنگ موهاى ژل زده و كفشهاى پت و پهن مد روز او داشته باشد . و قصه از همين جا آغاز مى شد ، قصه حميدى كه ياد مى گرفت آرام آرام لايه هاى نا پيداى جهان اطراف خودش را تماشا كند .

هفته بعد وقتى به كلاس رسيدم ، ديدم كه حميد زانوهايش را توى بغل گرفته بود و روى صندلى نشسته است . هر كس وارد كلاس مى شد در اولين نگاه در مى يافت كه او دلگرفته و محزون است . آرام به طرف او رفتم . اصلا متوجه من نشد . دستى بر شانه او زدم برگشت و با ديدن من از جا بلند شد .

- چيه حميد ! مثل اينكه كشتى هات غرق شدن .

- آه بلندى كشيد و گفت : چيزى نيست آقا ! تو خودم بودم .

- اتفاقى افتاده ؟ شايد بتوانم كمكت كنم .

- نه آقا چيزى نيست . آدم از دست اين مردم نمى دونه به كجا پناه ببره .

روى صندلى كنار دست او نشستم تا هر چه مى خواهد بگويد . حميد ادامه داد :

مدتى هست كه مثل سابق تو محفل و جمع دوستان سابق حاضر نمى شوم . نه اينكه دوستشان نداشته باشم . فقط رغبتى به گپ زدنهاى طولانى و بى حاصل آنها را ندارم .

- چرا ؟

- پيش از آشنايى با شما و گفتگوهايى كه داشتيم هر هفته يكى دو شب با دوستان بدور هم مى نشستيم . هر شب خونه يكنفر .

-

خوب ! اينكه اشكالى نداشته .

- منهم اشكالى نمى ديدم و حتى به هر قيمتى بود خودم را مى رساندم به جمع آنها . تا نيمه هاى شب مى نشستيم . موسيقى گوش مى داديم . گاهى هم پاسور بازى مى كرديم و . . . من كه قبلا همه اينها را به شما گفته بودم .

- ديگه چى ؟

- چند جلسه اى به بهانه مختلف از زير قرار و مدار شبانه در رفتم و حتى خودم را به مريضى زدم . اما اين روزها هر كدام از دوستان به نوعى با اشاره و كنايه و تمسخر مرا به خاطر شركت نكردنم سرزنش مى كنند . حتى آخرين بارى هم كه رفتم از اينكه لب به چيزى نزدم برايم كلى دست گرفتند و خنديدند و مسخره ام كردند حتى اين تصور را دارند كه مغز مرا شستشو داده اند .

حال حميد را خوب مى فهميدم . چيزى براى حميد اتفاق افتاده بود كه براى دوستانش قابل فهم نبود . حميد ياد گرفته بود كه اطرافش را خوب ببيند و از كنار هيچ چيز بى تفاوت رد نشود . گفتم :

- حميد جان ! اتفاق مهمى نيفتاده . ممكن آنچه دوستانت انجام مى دهند از چشمت افتاده باشه اما چاره اى ندارى جز اينكه در برابرشان صبور باشى شايد اگر خدا بخواهد جرقه اى در دلشان باعث بشود درباره خودشان درست فكر كنند . گاهى وقتها به نظرم مى رسد همه چيز را وارونه مى بينم و اگر بتوانيم هر چه را مى بينيم بر عكس كنيم تصوير درست را خواهيم ديد . تازه فكر كردن

و رفتن هم خيلى ساده نيست . ما اگر بتوانيم ميان اجزاء پراكنده و منتشر ارتباط برقرار كنيم و دست از جزئى نگرى برداريم قادر به تحليل مسايل و حوادث مى شويم .

آنچه مهم است فكر كردن است . و فكر كردن هم ربطى به مدرك تحصيلى و جاه مقام نداره . متاسفانه در ميان مردم ، جايى براى تفكر وجود ندارد . دوره اى كه من و تو در آن زندگى مى كنيم اعتبار ، لقب و مدرك تحصيلى جاى همه چيز را گرفته . اينطور تصور مى شود كه هر كه مهندس و دكتر شد فهميده تر از همه هست . واقع امر اين است كه دوره بلوغ آدمها با هم فرق مى كنه . ممكن است بعضى ها در سى سالگى به بلوغ برسند و برخى حتى در شصت سالگى هم بالغ نشوده باشند .

حميد آرامتر شده بود و گوش مى داد . ميل شنيدن در او شديد شده بود ، گفتم :

- هيچ به قلب آدمها فكر كرده اى ؟

- از چه نظر ؟

- قلب آدمها كجاست ؟

- تو سينه هاشون ؟

- درسته اما بايد بدانى كه وقتى قلب كسى به تصرف دربياد همه چيزش را برايش مى دهد . مى خواهم برايت بگويم كه قلب همه آدمها يكجا نيست .

- چطور ممكنه ؟

- برخى آدمها قلبشان در ميان شكمشونه .

- حميد سخنم را قطع كرد و با تعجب گفت :

- چى مى گوئيد آقاى مهدوى ؟

- كمى صبر كن تا حرفم تمام شود . برخى ها قلبشان ميان شكمشونه . اگر شكم آنها را سير كنى مثل اينكه قلبشان را

تصرف كرده اى ، برخى قلبشان ميان جمجمه هاشونه . اگر با اطلاعات پراكنده فراوان آنها را بمباران كردى و اعتبارات را در چشمشان بزرگ كردى مى توانى همه چيزشون را ازشان بگيرى . اما ميان همه آدمها تعدادى محدودى قلبشان درون قفسه سينه هاشون . . .

- در همين موقع حسن و رسول هم وارد كلاس شدند . رسول دانشجوى رشته برق بود ، اهل يكى از شهرستانهاى جنوبى بود كه برǙɠادامه تحصيل به تهران آمده بود . چند ساعتى هم بعنوان معلم در يكى از مدارس درس مى داد . شوخ طبع و بذله گو بود و دستى هم در نوشتن داشت .

با رسيدن بقيه دوستان ، جمع كامل شد ، آنچه بين من و حميد گذشته بود بهانه گفتگوى آن روز را فراهم كرد .

- حميد كه كمى آرامتر شده بود ، ناگهان مثل اينكه چيزى به ذهنش خطور كرده باشد گفت :

- حالا كه صحبت به جاه و مقام كشيده و حرصى كه همه براى رسيدن به صندلى كلاسهاى دانشگاهى دارند مى خواهم بگويم :

- آنهايى كه پشت پرده نشسته و انبوه مردم را نظاره مى كنند خوب دريافته اند كه چگونه مى شود همه چيز را وارونه جلوه داد .

- گفتم : درست فهميدى ، مقصد و ماءواى آدمى و آنچه كه برايش خلق شده بود جاه و مقام و مدرك و نان نبود . ما را براى مقصود ديگرى آورده بودند ، اما ، رندان روزگار با شعبده و حيله چنان امور پست و حقير را جلو چشممان آراستند كه اصل را فروع پنداشتيم و فرعيات را اصل .

حميد

با حال عجيبى مثل اينكه چيزى را تازه فهميده باشد گفت :

- از همين جا جماعت بى درد به راه افتاد تا در مسابقه اى بزرگ همه هستى و نيستى خود را به حراج بگذارد .

فصل هشتم

قسمت اول

از مدتها پيش در پى آن بودم تا محل مناسبى را براى گپ و گفت هفتگى شاگردان كلاس هواى آزاد دست و پا كنم . اگر چه پارك با حال و هواى خاصى كه داشت اجازه نمى داد نشست خشك و بى روح داشته باشيم اما رفت و آمدهاى پى در پى مردم و نداشتن گچ و تخته سياه و از همه مهمتر سر پناهى كه بچه ها را از گرماى تابستان و سرماى زمستان در امان نگه دارد ، ذهنم را مشغول كرده بود .

حميد و دوستانش در كنار همه فعاليتهاى روزانه و درس و بحث رسمى از كارهاى پژوهشى ساده اى كه به آنها پيشنهاد كرده بودم دست بر نمى داشتند تا آنجا كه ناخواسته خود را مواجه با پروژه اى ديدم كه مى توانست در پايان به صورت يك كتاب شسته و رفته مورد استفاده بسيارى از دانشجويان قرار بگيرد .

اواسطه هفته يك روز پاييزى مدير فرهنگى فعال از من براى گفتگو و مشاوره دعوت كرد . مى خواست كه براى جمعى از كاركنانش كلاس داشته باشم .

وقتى كه شرط مرا كه چيزى جز اجازه استفاده از يكى از كلاسهاى مركز آنهم براى يكى دو ساعت در هفته نبود پذيرفت دعوت او را براى تدريس قبول كردم و همان روز تلفنى اين خبر را به حميد دادم تا دوستانش را خبر كند تا بجاى پارك در

اين مركز بدور هم بيايند .

و بدين ترتيب براى اولين بار زير سقف يك كلاس جمع شديم .

مثل هميشه سلامى و درودى و بعد اولين سوال كه موضوع بحث و گفتگو را معلوم مى ساخت . همه بچه ها به اين روش عادت كرده بودند .

شروع كردن و برداشتن قدم اول در هر كارى سخت ترين مرحله است .

حسن با لبخندى كه تمام چهره او را مى پوشاند بعد از نگاهى به همه دوستانش گفت :

- حالا كه كسى سوال نمى كنه اجازه بدهيد درباره فيلمى كه با هم ديديم صحبت كنيم ، راستش از آن شب ذهنم درگير اين موضوع شده كه چطور سينماى غرب تا اين درجه به خشونت و قهرمان سازى چندش آور نزديك شده ؟

- خودت چى فكر مى كنى ؟

- جلب مشترى و گيشه به چاشنى بازى قهرمانان پوشالى بر پرده سينما .

- اين درست اما شايد بشه از زاويه هاى ديگرى هم به آن نگاه كرد .

- اگر يادت مانده باشه وقتى از انسان جديد و بخصوص از انسان غربى گفتگو مى كرديم اشاره كردم كه انسان عصر حاضر بى تاريخ است . بى گذشته و مانده در زمان حال .

در واقع غرب با ترك گذشته و با نفى همه سنتها به نوعى اسطوره زداى دست زده . قهرمانان و پهلوانان اساطيرى در ميان اقوام بزرگ و با سابقه حامل دريافتهاى كلى ويژه اى درباره عالم و آدمند . اين دريافتها را از زبان و عمل اسطوره هاى ايرانى ، هندى ، چينى و حتى يونانى (كه غرب متعلق به همانهاست ) مى توان شنيد . دريافتهاى كه به

صورتهاى مختلف بيان شده اند و پهلوانان و نمونه هاى بزرگ در ميان تاريخ گذشته اقوام حاصل آن دريافتها بودند و مانند يك مربى اقوام را مدد مى داند و از استحاله و نابود شدن آنها در ميان حوادث و هجومها جلوگيرى مى كردند . بخش عمده فرهنگها بوسيله و كمك آنها در سينه ها و يادها مانده و در عرصه خاك توسط نسلهاى پى در پى جارى شده است .

شكى ندارم كه بارها اسم رستم ، سهراب ، سياوش و ديگرانى را كه در شاهنامه از آنها نام برده شده شنيده اى . از هزاران سال قبل نام مردان بزرگ و الگوهاى شجاعت ، سخاوت ، جوانمردى در ميان مردم ما بوده و همه ما قصه هاى آنها را خوانده يا شنيده ايم . مرشدها و پيرمردها و مادربزرگها شبهاى طولانى زمستان را با ذكر داستانهاى اين مردان و زنان نام آور كوتاه كرده اند . بايد بدانيد اينها اگر چه در ظاهر داستانهايى شنيدنى هستند اما تنها داستان نيستند . انعكاس علاقه مردم به يك مرام و اخلاق است كه بروز مى كند و چون مردم به آن پهلوانان و مرام و خلقشان علاقه دارند دوست دارند كه هميشه آنها را زنده نگه دارند و از اين رو اسم آنها را روى بچه هايشان مى گذارند تا اين اسمها بمانند .

اين عمل باعث مى شود كه اسم آن پهلوانان مثل يك درس تكرار شود .

نسلهاى بعدى هم مى شنوند ، به آنها عشق مى ورزند و داستانها و قصه هاشان را به خاطر مى سپارند و پس از هر دوره اسمهاى ديگرى نيز

در كنار آن اسمها مى آيد . مثل : امام على عليه السلام ، امام حسين عليه السلام يا پورياى ولى ، مطمئن باشيد كه هيچ اسمى بى خود نمى ماند و هيچ قومى بى خود اسمى را و داستانى را تكرار نمى كند و بخاطر نمى سپارد .

اين شهسواران نامى يادآور همه فرهنگى و اخلاقى هستند كه مردمى به آنها عشق مى ورزند و دوست دارند كه آنها را حفظ كنند يا بچه هاشان صاحب آن اخلاق شوند . مراسم و آداب سنتى هم همين كار را مى كند .

وقتى همه ساله در عزاى مردى بزرگ سياه مى پوشند و يا در سالروز تولدش جشن مى گيرند ، به حال آن مردان نام آور هيچ فرقى نمى كند . آنها نيازى به اين مراسم ندارند در حقيقت اين ما هستيم كه نيازمند آنانيم چون مردم از آن مردان نيرو مى گيرند ، به خود مى بالند ، افتخار مى كنند . نشان مى دهند كه يك شبه بوجود نيامده اند بلكه تاريخ دارند . ريشه در گذشته دارند و نشان مى دهند كه آداب خاصى دارند كه آن را پاس مى دارند .

اين مراسم و آداب امكان تكرار و ادامه حيات نام آن بزرگان و اخلاق و فرهنگشان را فراهم مى سازد تا از نسلى به نسل ديگر منتقل شود ، تا جوانان همنام سيرت آنها را داشته باشند ، تا آن اخلاق ادامه پيدا كنند و مانع حل شدن و نابود شدن يك ملت ، يك قوم و يك كشور در فرهنگ و اخلاق بيگانه شود . بهمين خاطر است كه ايرانى از

مغول جدا مى شود . ايرانى مسلمان از انگليس و آلمانى جدا مى شود . نشانه اين جدائى هم خاك نيست . پهلوانان ، قهرمانان ، اسطوره ها و الگوها و اخلاق و مرامشان است .

اما ، بايد بدانى كه تا اين الگوها و اخلاق و فرهنگشان زنده باشند آن قوم زنده است و بلعكس . . .

وقتى پاى آن اسطوره ها و نمادها و فرهنگ يك قوم از ميان شهر و ديارشان دفت ، آن قوم و ملت بى الگو مى شود ، بدون تكيه گاه و تاريخ و مستعد حال فكر كن چرا همه تلاش غرب صرف آن مى شود كه قهرمانان غربى در ميان ملتها جارى شوند ؟

اين عمل يك جنگ پنهان فرهنگى است . جنگ حذف اسطوره ها و پهلوانها . وقتى پورياى ولى از ميان مردم رفت ، وقتى نام حسين (ع ) و زينب (ع ) و حمزه (ع ) رفت ، مرام و اخلاق آنها رو به ضعف مى رود چون الگوى جديد فرهنگ جديد مى آورد . در حالى كه بى شناسنامه ، بى هويت ، بى الگو هستند ، معلق ميان زمين و آسمان ، يا قهرمانى پوشالى در ميدان فوتبال ، سينما و . . . و قصه بى هويت شدن اقوام از همين جا شروع مى شود .

آنوقت است كه جوانى دل و حوصله آداب و مراسم سنتى و ملى خودش را ندارد و گاه حتى آن را مسخره مى كند بى آنكه بداند به ساز چه كسانى مى رقصد . آن وقت است كه حفاظت از ميراث فرهنگى و جنگيدن براى آن بى

معنى مى شود چون جوانان چيزى از ميراث فرهنگى نمى دانند كه بخواهند حفظش كنند . اسطوره ها و الگوها لابه لاى موزه ها و كتابها اسير و زندانى مى شوند . نامشان گم مى شود . در واقع يك فرهنگ و يك ملت نامش گم مى شود . چون چيزى متفاوت و فرهنگى مستقل ندارد كه بخواهد بدان بيالد و يا برايش مبارزه كند . و جالب اينجاست كه نسل بى ريشه و تاريخ و هويت ، اروپايى و آمريكايى هم نمى شود . چون در آن سرزمين هم ريشه ندارد .

مردم سرزمينهاى ديگر هم او را پذيرا نمى شوند چون به چشم بيگانه بدو مى نگرند . اين نسل مى شود طفيلى ، با زندگى عاريتى و قرضى ، نه اينجايى و نه آنجايى . نه ايرانى ، نه مسلمان ، نه انگليسى و نه مسيحى و بودايى . نامى گم در ميان عالم . وقتى مى فهمد بازى خورده كه همه چيز را از كف داده . فرهنگ را داده ، سرمايه هايى انسانى را داده ، سرمايه هاى زير زمينى را داده ، و خود موجودى معطل ، مقلد و معلق ساخته كه براى كسب اعتبار ناگزير است به تعداد سفرهاى فرنگش افتخار كند ، به مبل و صندلى و ماشينش ، به همه چيزهاى كه او را تا پايين ترين درجه فرو مى اندازد . نگهبان اشياء ، خدمتگزار بيگانه ، روزى خور اجنبى ، نگهبان فرهنگ غير خودى و ديگر هيچ .

با توجه به آنچه گفتم غرب جديد با اسطوره زدايى ابتدا تيشه به ريشه خود زد اما ،

براى ادامه حيات ناچار شد نقش اسطوره ها را به قهرمانان خود ساخته و جديد بدهد .

حميد كه با دقت گوش مى داد پرسيد :

- پس فرق اين دو در چيست ؟

- قهرمانان جديد دلقكهايى هستند كه تمنيات نفسانى انسان امروز غربى را در هياءت جديد به نمايش بگذارند . اينان انعكاس همه تمناهاى عنان گسيخته اند اين قهرمانان پوشالى ، طلايه داران لشكر فرهنگى غربند . در هر جا كه وارد شوند به صورت لطيف اسطوره زدايى مى كنند . برجاى پهلوانان ، شهسواران ، الگوها و اسطوره هاى همه اقوام تكيه مى زنند و رابطه آنان را با گذشته پيشينه شان قطع مى كنند تا از آنها جماعتى منفعل و تاثيرپذير به وجود آيد .

وقتى ملتى بى تاريخ شد و همه اعتنا و توجه را از پيشينه خودش برگرداند منفعل و معلق مى شود تا قهرمانان ساختگى و جعلى غربى كه از طريق سينما ، تئاتر ، ورزش و امثال آنها آمده اند عهده دار نقش اسطوره ها ، پهلوانان دينى و . . . شوند .

در واقع اين قهرمانان پى در پى ساخته مى شوند تا فرهنگ و تمدن غربى بر پا بماند و فرو نريزد . آن شب كه از سينما خارج شديم متوجه شدم كه چطور آنهم هيجان و خشونت در فيلم شما را كلافه كرده بود . اگر به فيلمهاى سى تا چهل سال امريكايى ، انگليسى يا فرانسوى نگاه كنى متوجه مى شوى كه به هيچ وجه تا به اين حد خشونت و هيجان حاكم بر موضوع و بازى هنر پيشه هاى اين فيلمها نيست . حتى گاه

بيننده از آنهمه لطافت و زيبايى به عجب مى آيد .

حميد گفت : پس چطور به اينجا رسيد ؟

گفتم : پاسخگويى به آنچه نفس مى طلبد به خوردن آب شور مى ماند ، خوردن آب شور نه تنها تشنگى را كم نمى كند بلكه بر ميزان آن مى افزايد .

نفس وقتى كه تربيت نشده باشد بنا بر امر و نهى رها و عنان گسيخته مى گذرد و هر چه پاسخ مثبت دريافت كند بيشتر و بيشتر مى طلبد ، هيچ به آنهايى كه به استعمال مواد مخدر عادت كرده اند توجه كرده ايد ؟ مصرف مواد از كمترين مقدار شروع مى شود اما به تدريج كار به جايى مى رسد كه معتاد به تزريق مستقيم مواد در رگ هم ساكت و راحت نمى شود .

وقتى بنا را بر ارضاء كاذب نفس گذاشته شد؛ هر لحظه بر طلب او براى هيجان افزوده مى شود تا آنجا كه طالب ديدار بالاترين درجه از هيجان و خشونت بر پرده سينما مى شود در زندگى واقعى هم براى ارضاء هيجان طلبى ، خود را از بلندى پلى به پايين پرتاب مى كند و ميان زمين و آسمان به حال تعليق مى ماند .

و اين رويه ديگر ماجرا بود . خلف هيجانى بالاتر از همه هيجانهاى تجربه شده پيشين .

حال اگر اشتياق سياستمداران غربى را براى تبليغ مسايل سياسى و اجتماعى مورد نظر خودشان در ميان مردم از طريق فيلم ها و سريال ها و عطش تهيه كنندگان را براى پر كردن حساب بانكى خود از طريق فروش بليط بر اين مجموعه اضافه كنى مى توانى دريابى كه چرا تا

اين حد سينما روى به خشونت و قهرمان پرورى افراطى آورده است .

سينماها ، تلويزيونها و ساير رسانه هاى جمعى از همه كودكان و نوجوانان و جوانان ، موجوداتى تاثيرپذير مى سازند . يكرنگ و يك شكل كه همه آرمانها و ايده هايشان را در لباس قهرمانان جستجو مى كنند . و به وقت سكون و سكوت در ميان اين همه ابزار رنگارنگ خود را از ياد مى برند و حقيقت خويش را به دست فراموشى مى سپارند . از اين پس ، ديگر اين قهرمان فيلمها هستند كه بجاى او اراده و اعتمادش مى نشينند .

موجوداتى خيالى كه بيننده را به دنياى خيال و اوهام رهنمون مى شوند .

وضع مردم مشرق زمين بدتر است چون اين قهرمانان هيچ نسبتى در صورت و سيرت با آنها و آرمانهايشان ندارند . و به همين خاطر است كه جوان همه علاقه هايش را به خود و گذشته از دست مى دهد . از همه ميراث فرهنگى اش غافل مى شود و همه فرصتهايى را كه مى توانست صرف آشنايى با هويت فرهنگى اش كند از دست مى دهد . و تنها از وراى شيشه اى بى روح تصويرهاى زشت و زيبا مى بيند . ولى هيچگاه چنان كه شايسته است زيبايى را تجربه نمى كند . بوى گلها را استشمام نمى كند و صد حيف كه توان ايجاد رابطه با اطرافيانش را از دست مى دهد .

سرعت حركت ماشين ها ، شيشه هاى بخار گرفته ، طبيعت بى جان ، بوى گلهاى كاغذى ، زندگى تجربه نشده ، دوستى شكل نگرفته و ابزارى بى روح در فضاى

بسته از كودكان و جوانان ما چه مى سازد ؟ قهرمانى متكى به خود ؟ مبارزى كه از همه مرزهاى جغرافيايى و فرهنگى قوم خود حراست مى كند ! ؟ عاشقان بندگى خدا ؟ ورزشكارانى با اخلاق ؟ و يا موجوداتى رنجور و رنگ پريده ؟ شايد تنها برخى از نيازهاى جسمانى آنها همچون : خوردن ، آشاميدن ، خوشى و . . . مورد توجه او واقع شده باشد اما اينهمه در خدمت چه موضوعى است ؟

اينها همه حكايت از آن مى كند كه غرب همه را نشسته مى طلبد .

- مطلب كه به اينجا رسيد حسن گفت :

- مگر غير از اين است كه غرب انسان مطلوب خودش را به همين طريق تربيت مى كند ؟

گفتم : غير از اين نيست ، غرب همه را هضم در نظام خود مى خواهد .

گفت : با اين حساب موضوع پر سر و صداى آزادى ، دموكراسى و امثال اينها به يك شوخى شبيه است . آدمها بى آنكه بدانند ، بى اراده تبديل به آلت دست مى شوند . در حالى كه گمان مى كنند اختيار عمل دارند .

گفتم : اگر ياد مى گرفتيم با شكافتن الفاظ مفاهيم اصل آنها را دريابيم دچار اشتباه در درك معانى آنها نمى شديم . اصطلاحاتى مثل ليبراليسم و دموكراسى و امثال اينها را به زبان فارسى ترجمه كرده ايم اما از مفاهيم اصلى آنها غافليم و گاه درك و دريافت شرقى خودمان را از كلمات و اصطلاحات براى اصطلاحات وارداتى تعميم مى دهيم . براى مثال همين اصطلاح دموكراسى .

دموس به معناى جمعيت است و كراسى به معنى

حاكميت و سلطه . دموكراسى عبارت از حاكميت انسان بر خودش و يا سلطه گروههاى انسانى بر خودشان . اگر به خاطر داشته باشى در اوايل انقلاب ، بسيارى در پى آن بودند كه لفظ دمكراتيك به جمهورى اضافه شود . امام خمينى ، رحمه الله عليه ، اعلام كرد جمهورى اسلامى نه يك كلمه كمتر و نه يك كلمه بيشتر . برخى كه مفهوم دموكراسى و حكومت دمكراتيك را نمى دانستند به اشتباه تصور مى كردند كه اسلام با آزادى مخالف است .

چون در معنا و مفهوم آزادى هم در اشتباه بودند ، در واقع ، اگر با توجه به كه گفتم نگاه كنى در مى يابى كه اساسا ، دموكراسى با ديندارى جمع نمى شود . چون اساس نظرى و فكرى دموكراسى را انسان مدارى و اصالت فرد تشكيل مى دهد و انسان محور هستى است و ملاك تشخيص حق و باطل و همانطور كه گفتم اين موضوع با ديندارى كه حق را مركز هستى و ملاك تشخيص خير و شر براى انسان و محل صدور احكام مورد نياز انسان مى داند در تعارض است . مثل اين است كه كسى بگويد : من به دنبال آتش سرد هستم گرمى و سردى ضدهم اند و جمع نمى شوند . به همان سان انسان مدارى خلاف ديندارى است . شايد بتوان با كمى مسامحه گفت : دموكراسى مقابل تئوكراسى است . تئوس به معنى خداست و حكومت تئوكراسى حاكميت خدا(تئوس ) بر انسان است ، بر خلاف دموكراسى كه حاكميت جمعيت انسانى بر انسان است .

حميد گفت : من تا كنون نمى دانستم كه

اين نظريه ها چه ارتباطى با سياست و زندگى انسان پيدا مى كند ، اما ، با توضيحات شما كم كم دارم متوجه نكات جالب و جديدى مى شوم . لطفا از ارتباط اين افكار با زندگى مردم و تاثيرى كه در سرنوشت ملتها دارند ، بيشتر صحبت كنيد .

گفتم : بسيار خوب اما ، مثل اينكه بحث ما از ميدان سينما و رسانه ها خارج شد تا كجا پيش برود خدا عالم است . چاره اى هم نيست . همه مباحث به هم مربوط اند .

قسمت دوم

وقتى اين تفكر انسان محور وارد حوزه عمل سياسى مى شود ، دو جريان مى سازد :

1 - دموكراسى اصالت فردى .

2 - دموكراسى اصالت جمعى .

تا زمانى كه اروپاى شرقى و نظام سوسياليستى در روسيه از هم پاشيده نشده بود ، برخى گمان مى كردند كه دو نظام سرمايه دارى غربى يعنى كاپيتاليسم و سوسياليسم شرقى با هم در تضادند ، يا در بنياد فكرى متناقض يكديگرند .

كمونيسم و كاپيتاليسم فرزندان دوقلو تفكر اما نيستى بودند كه در يكى راءى فرد انسانى حاكم بود و در ديگرى راءى جمع انسانى . اين جمع انسانى خود را در هياءت جزئى واحد نشان مى داد كه با عنوان حزب كمونيسم نظام سياسى و اجتماعى كشورهاى شرقى را در دست داشت . اما در نظامهاى سرمايه دارى اين عمل صورت حاكميت آحاد يك ملت را به خود گرفت .

شايد جمله معرف شهيد مطهرى را شنيده باشى كه مى گويد : كمونيسم و سرمايه دارى دو تيغه و يك قيچى اند تعبير بسيار زيبايى است در واقع اين قيچى همان تفكر

انحرافى است كه در ميان اقوام مختلف مردم افتاد و ارتباط آنها را با تفكر دينى و فرهنگى سنتى و مذهبى شان قطع كرد و رشته اتصال مخلوق را با خالق گسست و تفكر انسان مدارى (اما نيسم ) را جايگزين كرد .

. . . بگذريم ، سخن اين بود كه در نظام سرمايه دارى كه راى فرد انسانى حاكم است ، تك تك افراد به ظاهر آزادند تا با شركت در يك انتخابات عمومى راى خود را درباره يك امر اعلام كنند و چنانچه اكثريت شركت كنندگان به موضوعى راى دادند آن تصميم پذيرفته مى شود و به اجرا در مى آيد . اما در نظام كمونيستى كه راى جمع انسانى حاكم است ، حزب حاكم خود را نماينده تام الاختيار مردم مى داند و جميع امور را در دست مى گيرد و دستورات لازم را صادر مى كند .

در نظر داشته باش وقتى كه تمامى دريافتها و ادراكات يك قوم در اثر آموزش ، تبليغات و نشر فرهنگ انسان مدارى متوجه امور مادى و نفسانى شد و دين و آرمانهاى حقيقى از زندگيشان رخت بر بست ، انتخاب شدن در هر صورت محدود مى شود به امور جزئى و پست زندگى و اگر هم جمعيتى طالب دين و حقيقت باشند به دليل آنكه در اقليت مى مانند خواستشان به ثمر نمى رسد .

حسن گفت : دموكراسى در اذهان مردم مترادف با مفهوم آزادى است و آزادى مطلوب همه است . آيا مفاهيمى پنهان در اين لفظ وجود دارد كه با آزادى مطرح در دستگاه فكرى دينى در تضاد است ؟

- دموكراسى لفظ

فريبنده اى است كه بايد درون و باطن آن شناخته شود . آزادى و بى قيدى از همه تعهدات چنانكه برايت قبلا گفتم غير ممكن و بعيد است . چون كسى كه گمان مى كند تعهدى را به گردن نگرفته ، در واقع با نيرويى درون خودش يعنى نفسش پيمان بسته است .

همان نيرويى كه از آن به نفس ياد مى كنيم . نفس هم با تواناييها و قواى ويژه اش ، علاوه بر اينكه در پى مقصد و هدفى است سير ناپذير هم است .

اين آن قواى درونى يا همان نفس طالب نوعى قدرت ، الوهيت و يكه تازى است . چون اگر دنبال بندگى خدا بود ، بر آن نمى شد كه تعهد آسمانى و دستورات مكتب آسمانى را رها كند ، در عصر جديد كه عصر گسترش تفكر انسانمدارى است ، چون انسان به جاى خدا نشسته لذا تنها چيزى كه دنبال مى كند و آن را هدف نهايى خود مى داند ، گسترش قدرت خدايى خودش است و تمنايى كه از آن به عنوان اراده الوهيت ياد كردم .

فرانسيس بيكن يكى از انديشمندان غربى درباره هدف و غايت علم مى گويد : علم براى رسيدن به حقيقت نيست ، بلكه بايد به اين منجر شود كه به ما قدرت بدهد .

امروزه قدرت هدف انسان ، هدف علم و بالاخره هدف نهايى و پنهان در ميان همه مناسبات انسان غربى است . جمله اى را از دوران نوجوانى به ياد دارم كه قابل تامل است اما نمى دانم كه گوينده اش كيست دربى خدايى ، همه چيز رسميت پيدا مى كند .

بله ، وقتى انسان خودش خداى خود باشد و قوه و نيروى بالا دست را به رسميت نشناسد ، خودش رسما حاكم مى شود ، حاكمى كه خواهان بسط قدرت و اراده خود در همه زمينه هاست و خواهان كنار زدن همه موانعى كه قدرتش را محدود كند و همه عواملى كه سر راهش قرار گيرد . فرض كن در خانواده پنج نفره ، همه تابع نفس و ميل خودشان باشند . چه اتفاقى مى افتد ؟ شايد بتوانى دعواى جويندگان برترى و قدرت را تصور كنى ؟

اينكه اين دعوا حاصل چيست ؟ پاسخ روشن است : برخورد دو نيروى مخالف هم كه هر كدام برترى خود را مى خواهد . طوفان هم محصول دو نيروى مخالف است . همه بحرانها هم محصول اين امر است . از همين جاست كه مى گويم آزادى بى قيد و اصالت قدرت و اراده انسان در خودش طوفان ، بحران ، تعارض و كشمكش را به دنبال دارد .

حال سوال اين است اگر چنين است پس در چنين جامعه اى چه وقت سكون و آرامش به وجود مى آيد ؟ وقتى كه قدرتى برتر بتواند بر قواى زير دست و كوچك تسلط پيدا كند و اجازه ظهور و بروز به آنها را ندهد . جالب است ؟ نه ؟ خوب فكر كن ! آدمى آمده بود كه خود را زير فرمان و اوامر خداوند خارج كند ، زير بار قدرت انسانى چون خودش رفت . از اينجاست كه آنكه با قدرت حاكم شد ، حكم مى راند و همه را تابع خود مى خواهد و آزادى را محدود

مى كند . اين به معنى ظهور نوعى استبداد زير نام آزادى است و بشر سالهاى سال است كه تاوان حاكمان ناروا مى دهد و سلطه جويى صاحبان قدرتهاى شيطانى را تاب مى آورد . فكر مى كنى اينهمه بحران اقتصادى ، بحران زيست محيطى ، بحران سياسى و بالاخره بحران اخلاقى كه جهان را در بر گرفته از كجاست ؟

از بين رفتن انسانها در جنگها ، آلودگى آبها ، گرسنگى انسانها ، زورگويى حاكمان ، جنگ ملتها ، آلودگى شهرها ، تباهى اخلاقى منتشر در ميان مردمان و . . . براى چيست ؟

اينها همه نشانه هاى بحراند ، بحرانى كه تقابل نيروها را نشان مى دهد و برترى يافتن قدرتهاى كه صلاحيت ندارند ، اما ، بر ملتها حكم مى رانند .

حسن پرسيد :

ارتباط ميان قدرت را با بحران اقتصادى ، سياسى و اخلاقى كم و بيش مى فهمم اما چه رابطه اى بين قدرت و بحران زيست محيطى وجود دارد ؟

- قدرت هميشه و همه جا رقيب پيدا مى كند از اين رو صاحبان قدرت براى حفظ صندلى حاكميت خود در صدد بر مى آيند تا قدرت خود را به كمك اسباب و وسايلى حفظ كنند .

امروزه ادوات نظامى ، ماهواره هاى جاسوسى ، سلاخهاى اتمى و هزاران وسيله ديگر جزء وسايلى هستند كه صاحبان قدرت آنها را به كار مى گيرند .

آزمايشهاى هسته اى چيزى از طبيعت باقى نمى گذارد به همان سان كه آزمايشهاى شيميايى ، ميكرو بيولوژى و امثال اينها انسان و طبيعت را نابود مى سازند .

هيچ به حرص و ولع شركتهاى چند مليتى براى فروش داروهاى مورد

نياز انسان ، حيوان و حتى كودهاى كشاورزى فكر كرده اى ! ؟

آنان همه چيز را نابود مى كنند تا بر سرمايه ها بيفزايند . شركتهاى بزرگ كاغذ سازى ، اتومبيل سازى ، اتومبيل سازى ، اكتشاف و استخراج معادن ، درياها را آلوده مى كنند ، جنگلها را نابود مى سازند و با تمام توان به تخريب طبيعت مى پردازند . . . .

حميد حرفم را قطع كرد و پرسيد : آيا اينگونه اعمال و درگيريها و جنگها در همه دوره هاى زندگى بشر وجود نداشته ؟

- چرا وجود داشته ، در همه زمانها هم بوده و تا هر زمان ديگرى هم كه انسانى بخواهد اراده خود را بر ديگران تحميل كند ، همين ماجرا تكرار مى شود . مگر آنكه . . .

- مگر آنكه چى ؟

- مگر آنكه اراده اى واحد و وابسته به منشا خيرو حقيقت حاكم شود .

ساده تر بگويم كه هر گاه انسان از خودش خلاص شود و اراده خود را منطبق بر اراده حق و از او تبعيت كند . حتما اين آيه را شنيده اى : و اعتصمو بحبل الله جميعا و لا تفرقوا . . . به ريسمان خداوند چنگ بزنيد و متفرق نشويد .

ما جملگى خودمان را از ريسمان خداوند جدا كرده ايم و به گله اى بى چوپان و رها شده مى مانيم كه دير يا زود ، گرگ تفرقه همه ما را خواهد بلعيد .

- اما اگر ما دموكراسى را مورد نقد قرار بدهيم و يا نفعى كنيم اين به معنى قبول نوعى استبداد و ديكتاتورى در نظام اجتماعى نيست ؟

- به نكته

خوب اشاره كردى ، چرا تصور مى كنى كه در مناسبات سياسى و اجتماعى تنها دو شيوه دموكراسى و استبداد وجود دارد ؟ در چند دهه گذشته از طرق مختلف اين ذهنيت را براى مردم جهان به وجود آورده اند كه تنها راه نجات و خوشبختى ، دستيابى به دموكراسى است و روى آوردن به اين شيوه به منزله رها شدن از استبداد است . توجه به اين نكته لازم است كه آنچه ما بعنوان دموكراسى يا نظام دمكراتيك مى شناسم امروزه در ميان انديشمندان غربى نيز مورد انتقاد واقع شده است و نقد و حتى نفى دموكراسى به معنى قبول و تاييد استبداد نيست . برخى از صاحبنظران غربى با دلايل مختلف بر اين روش خرده مى گيرند .

تجربه نشان داده كه عواملى چون قدرت پول و احزاب قاتل دموكراسى هستند . اين عوامل به سرعت ميدان تصميم گيرى مردم را به سمت و سويى خاص مى كشند . وقتى پول وارد ميدان مى شود آراء را مى خرد . حتما در كشور خودمان شاهد بوده اى كه بسيارى از ثروتمندان با دادن پول و راه انداختن مجلسهاى پر خرج ، آراء مردم را به سود خود جمع مى كنند .

قدرت پول موجب ظهور ، قدرت تبليغ هم مى شود . هر چه پول بيشتر باشد تبليغ هم بيشتر مى شود و هر كس بيشتر تبليغ كند از رقباى خود جلوتر مى افتد . قدرت پول و تبليغ جلو ارز اندام مردان صاحب صلا حيث را و توان علمى ، اخلاقى و امثال اينها را مى گيرد و بلعكس مردان ضعيف و ناتوان را

بزرگ و عزيز و توانا جلوه مى دهد . معروف است كه در آمريكا هيچ ماركسيستى قادر به حضور در كنگره آمريكا نشده ، هيچ گاه در باره اصطلاح كانديدا مستقل انديشيده اى ؟ كانديداى مستقل كسى است كه خارج از فهرست احزاب وارد انتخابات شود . اينها افرادى هستند كه عموما ناكام مى مانند ، چون بدون حمايت مالى و تبليغاتى احزاب وارد ميدان مى شوند و حتى نمى توانند خود را به مردم معرفى كنند .

احزاب با استفاده از قدرت مالى ، تبليغاتى و نفوذ سياسى از يك نامزد ضعيف و متوسط چهره نماينده اى قابل اعتماد ، پر قدرت و دانا مى سازند و پس از آنكه انتخاب شدند در خدمت حزب ، اغراض گردانندگان احزاب را جامه عمل مى پوشانند . چيزى كه در خود استبداد پنهان دارد .

حسن گفت : آيا به جز اين دو مورد كه از بيرون دموكراسى را به خطر مى اندازد انتقاد ديگرى به اين نظام وارد است ؟

برخى انديشمندان سياسى جهان معتقدند كه دموكراسى برآيند تصميم گيرى درباره يك موضوع يا مشكل اجتماعى ، اقتصادى و . . . را طولانى مى سازد . چون در اين روش اخذ تصميم نيازمند طى مراحل مختلفى است كه همين امر باعث از بين رفتن وقت مى شود . ضمن آنكه امكان داشتن يك برنامه ريزى با ثبات و در از مدت را از ملتها اخذ مى كند .

- حسن گفت : چرا ؟

- گفتم : در كشورى كه بدون داشتن برنامه ريزى دراز مدت و تنها به تبع تاثيرپذيرى از غرب دموكراسى را به عنوان نظام سياسى

و اجتماعى مطلوب فرض مى كنند ، وقتى براى يك دوره معين مثلا چهار ساله فرد يا افرادى در راس هر قدرتى قرار مى گيرند ناگزير براى همان مدت برنامه ريزى مى كنند . ضمن آنكه مدتى را صرف دستيابى به تجربه ، حذف عوامل مزاحم و زمينه سازى براى انتخاب و عزل و نصبهاى پى در پى در سطوح مختلف مى كنند ، اين نيز باعث مى شود ثبات لازم در اركان تصميم گيرى و قدرت به وجود نيايد . به جابجا شدن صدها فراماندار ، صدها بخشدار ، هزاران دهدار و مدى كل بعد از هر دوره انتخابات توجه كن ! اين روند گاهى حتى به تغيير آبدار چى هاى ادارات نيز مى انجامد .

حميد گفت : ظاهرا برخى از كشورهاى غربى مثل امريكا برنامه هاى ثابت و كلانشان دست نمى خورد ؟

درست است . علت اين است كه پشت ظاهر دموكراسى امريكايى برنامه هاى و پر قدرتى وجود دارد كه همواره ثابت است و حسب برنامه ريزى مشخص عمل مى كند . در آينده از نقش شوراى روابط خارجى امريكا كه نقش هدايت كلان سياست امريكا را عهده دار است و كمسيون سه جانبه كه بوسيله جمعى از نخبگان و سرمايه داران يهودى اداره همه تصميمهاى كلان و جهانى را عهده داراست برايتان گفتگو خواهم كرد .

در عصر حاضر جاى سيطره بر جسمها را سيطره فكرى گرفته است . در گذشته اگر جسم مردم زير شلاق و يوغ كشيده مى شد افكار آزاد مى بودند و در امان ؛اما امروزه ظاهرا جسمها آزاد و مرفه اند و افكار در اسارت . ادوات

پيشرفته ارتباطى و اطاع رسانى با قدرت تمام بر افكار مسلط مى شوند و نوعى سيطره فكرى را ايجاد مى كنند . اين سيطره بسيار خشن و بى رحم است .

دستگاههاى تبليغاتى بر عموم مردم تاثير مى گذارند و اجازه تاثير پذيرى مردم از عمال دانشمندان را نمى دهند . و همين عوامل در نظام دموكراتيك بر همه انديشه و دانايى و خرد عالمان مسلط مى شوند و جريانى را ايجاد مى كنند كه ممكن است به هيچ روى به صلاح آنها نباشد .

- حسن گفت : اين سخن بدين معنى است كه دموكراسى كارى به خير و صلاح ندارد ؟

- بهتر است بگويى خير و صلاح را به گونه اى ديگر تعريف مى كند ، آنچه عالمان خير و صلاح مى دانند ، با آنچه عوام مى پسندند و در پى آنند تفاوت جدى و اساسى دارد . همانگونه كه آنچه انبياء خدا و كتاب آسمانى بعنوان خير و شر معرفى مى كنند؛ زمين تا آسمان با تمايلات عوام مردم كه درگير با خوردن و خفتن اند تفاوت دارد . بى شك شنيده اى آيه اى را كه مى فرمايد :

چه بسا چيزهايى كه شما از آنها كراهت داريد اما خير شما در آنست و يا چه بسا چيزهايى كه از آنها خوشتان مى آيد اما براى شما شر در پى دارد . در طرح اين مسائل تنها سعى من اين است كه شما را متوجه همين موضوع كنم نه چيز ديگر .

بحث ميان ما بيش از يك ساعت و نيم ادامه داشت . حميد با گپ و گفتهاى طولانى سعى داشت خود را

از دست ذهنيتى كه او را ميان دو راهه استبداد و دموكراسى قرار داده بود و در عين حال ترديدهايى كه او را درگير مى ساخت خلاص كند .

حكومت استبدادى و يا روش دمكراتيك هر كدام نمايانگر يك شيوه حكومتى هستند كه با خود بار فرهنگى و خاستگاه نظرى ويژه اى را دارند . بهمان ترتيب كه هر كدام نيازمند تربيت و اخلاق مخصوص عمومى نيز هستند . بجز اينها بر و بچه هايى مثل حميد و حسن بايد آگاه شوند كه بسط و توسعه تفكر دينى و فرهنگ مذهبى نيز بطور مستقل نيازمند شيوه حكومتى مخصوص است كه غفلت از آن مى تواند نتايج دهشتناكى را به دنبال داشته باشد . با اينهمه گمان مى كردم طرح اين موضوع نيازمند فرا رسيدن وقتى خاص بود . كه تا رسيدن بچه ها به مقدمات و آماده شدنشان براى فهم درست آن مى بايست صبر مى كردم .

حميد دست بردار نبود از همين رو بود كه در ادامه صحبتهاى من پرسيد :

- چه رابطى بين اصول انديشه جديد غربى و سلطه جويى قدرتهاى بزرگ وجود دارد ؟

- خب امپرياليسم محصول تفكر غربى در هيات يك دولت سلطه جوست . همه افراد و همه دولتها چه بخواهند و چه نخواهند ، وقتى كه فرهنگ و تفكر غربى را اساس شناخت و عمل خود قرار دهند پا در مسيرى مى نهند كه به امپرياليسم ختم مى شود .

- امپرياليسم دقيقا به چه معنى است ؟

كلمه امپريال impeial در لغت از ريشه Imperium به معناى امپراتورى ، اختيار مطلق و حق حاكميت مطلق است ، اما در اصطلاح ،

امپرياليسم به اعمال سياستهاى توسعه طلبانه اقتصادى و برترى طلبى سياسى دولتهاى نيرومند بر ملل ديگر گفته مى شود .

بايد توجه داشته باشى كه گروههاى مختلف با توجه به نوع نگاه سياسى و اجتماعى شان معانى مختلفى از اين كلمه فهميده اند . مردم كشورها ضعيف و زير سلطه ، امپرياليسم را مترادف با استعمار نوع دانسته و كليه سياستهاى اقتصادى و سياسى و نظامى كشورهاى صنعتى را اعم از روسى و آمريكايى و يا اروپايى سياستهاى امپرياليستى مى نامند . ماركسيستها ظهور امپرياليسم را نتيجه طبيعى رشد نظام سرمايه دارى غربى مى دانستند و در شعارها و نوشته ها عليه آن داد سخن مى دادند .

قسمت سوم

برخى از پژوهشگران نوشته اند كه واژه امپرياليست براى اولين بار در سالهاى 1830 در مورد يكى از طرفداران ناپلئون بنا پارت به كار شده .

ايجاد مستعمرات متعدد در قاره آسيا و آفريقا ، كم كم براى انگليسيها اين فكر را به وجود آورد كه مى توانند بر مردم دنيا حكومت كنند ، آنها براى جا انداختن سلطه خود بر مردم آسيا و آفريقا ادعا كردند كه دو وظيفه بر عهده آنان است : اول اينكه تمدن را به سرزمينهاى عقب افتاده بياورند ، دوم آنكه سرزمينهاى عقب افتاده را آماده استفاده از مواهب جهان نمايند . بنابراين كلمه امپرياليسم به مرور با استعمار انگلستان مترادف شد . در حال حاضر در دنيا كلمه امپرياليسم را به سياستهاى جهانى آمريكا و انگليس اطلاق مى كنند .

آيا منظور شما از بيان اين مطلب كه امپرياليسم به نوعى صورتى از استكبار و كبر ورزيدن است ، اين است كه استكبار

هميشه بر روى زمين بوده ؟

درست فهميدى ! بگذار بقيه مطلب را از همين كلمه استكبار پى بگيريم .

اگر ريشه استكبار را از كبر به معناى برترى طلبيدن فرض كنيم ، تاريخى پيدا مى كند به درازاى حيات و حضور انسان در عالم .

مگر انسان مستكبر آفريده شده ؟

خير او مستكبر آفريده نشد پس از خلق آدم ، شيطان دستور خداوند را كه امر به سجده در برابر آدم كرده بود؛نپذيرفت . چنانكه در سوره بقره آيه 33 آمده : چون فرشتگان را فرمان داديم كه بر آدم سجده كنيد همه سجده كردند مگر شيطان كه تكبر ورزيد و از كافران شد جالب اينجاست كه وقتى از شيطان سوال مى شود كه چه چيز مانع سجده تو بر آدم شد ؟

پاسخ مى دهد كه من برتر از او هستم و دليل برتريش را چنين عنوان مى كند كه او از گل آفريده شده و من از آتش .

خداوند در قرآن مجيد ، شيطان عصيانگر و نافرمان را موجودى مستكبر معرفى مى كند . تفكر و عملى كه از شيطان سر زد ، پس از او در عرصه زمين جارى و به عنوان تفكر و عملى شيطانى در ميان فرزندان آدم ظاهر شد . خصوصيات استكبارى شيطان همان خود برتر بينى ، حسد و حيله بود . در اين ميان صالحين ناچار به مقابله شدند . جنگى كه تا به امروز ادامه داشته است . در واقع دو جريان عمده در تاريخ بشر از همين جا آغاز شد . جريانى عمومى و بزرگ و جريانى كوچك و خاص . آنكه بزرگ و عمومى بود تمايل به

خدا داشت و آنكه كوچك و خاص بود متمايل به نفى خدا ، خيره سرى و استكبار ورزى بود . اما بعد از رويارويى دائمى جريان تفكر استكبارى با پيامبران الهى و پيروان آنها ، استكبار تجربه تاريخى مهمى كسب كرد .

- چه تجربه اى ؟

- استكبار و مستكبرين دريافته اند كه بشر به طور فطرى رغبت به و صلاح خير دارد و دلش جايگاه مهر خدا است . از اين رو آنان بهترين راه نفوذ را دور نمودن انسان از فطرت پاك و اوليه اش يافتند و اينكه اگر راهى براى ايجاد فساد در اخلاق عمومى بيابند خودشان به امن و عيش عالم مى رسند . از همين رو مبدل به ناشران فساد شدند . ثروت و قدرت ، به كار بردن نفاق و مكر وسائل لازم بودند كه امكان دستيابى به اين هدف را فراهم مى كردند . در واقع دنيا و قدرت دنيايى آمال و آرزوى مستكبران شد .

نقطه مقابل آنها راهى بود كه انبياء مردم را به سمت آن فرا خواندند .

تلاش براى عروج و صعود و كسب رضاى خداوند و نه ماندن در زمين و مال اندوزى و استكبار ورزى . حاملان تفكر استكبارى از اين موضوع آگاه بودند كه راهشان با راه انبياء يكى نيست و دنيا و زمين تنها محلى است كه بايد بدان دل ببندند و به هر وسيله اى امكان سيره بر آن را دست آورند .

قبلا برايت گفته بودم كه در بى خدايى همه چيز رسميت پيدا مى كند مستكبران اعتقادى به خداوند نداشتند و به همين دليل خود را از اهل ايمان جدا كرده

بودند و استفاده از هر وسيله اى را جايز مى دانستند .

حيله و نفاق دو وسيله مهم و كار آمد در اين جبهه بودند . اگر به تاريخ استكبار و عملكرد مستكبرين برگردى مى بينى كه : خود برتر بينى ، حرص به دنيا و تلاش براى سلطه جويى سه عنصر اصلى و مشترك در ميان آراء و عمل مستكبران است كه بنا به شرايط تاريخى هر دوره اى صورتى از آن بروز مى كند و شايد به دليل همين تغيير در صورتها بوده كه ملتها بارها و بارها فريب خورده و بعد از تحمل خسارات زياد دريافته اند كه به قول معروف از يك سوراخ چند بار گزيده شده اند .

در واقع استكبار و مستكبران هميشه سعى در خارج كردن بندگان خدا از فطرت پاكشان داشته اند و همه بلايا و مصيبتهايى كه در طول تاريخ اولاد آدم را گرفتار كرده تا به امروز كه در بحران فراگير فرو رفته ، از همين جاست .

مثل اين است كه رودخانه اى بزرگ رو به دريا داشته باشد و شما مانعى جلو حركت رودخانه قرار دهيد و يا در ميان تمامى سيارات و منظومه ها كه در يك نظام معين در حركت و دوران اند ، ستاره اى بخواهد از مدار خود خارج شود و خلاف آن نظم مقرر و عمومى حركت كند ايجاد فساد و دامن زدن به مفاسد در واقع همان چيزى است كه مقدمات خارج كردن انسان را از مدار فراهم مى كند . زيرا ، خروج از اين مدار به منزله خروج از نظام اعلام شده انبياء است . تعاليم انبياء همسو

با حركت و تمناى فطرى آدمى است .

بحرانهاى طبيعى مثل سوارخ شدن لايه ازن و يا سيلابى كه جارى مى شود و يا حتى بيمارى ايدز همگى محصول عمل خودسرانه و مستكبرانه انسان است . حال يك وقت انسان در خلوت خود عملى را مرتكب مى شود و به خودش لطمه مى زند ، يك وقتى هم در شكل يك قدرت يا يك دولت ظاهر مى شود كه در اين صورت لطماتش سازمان يافته ، موثر و فراگير مى گردد . از اين رو ، گاه يك انسان نماد يك مستكبر است و گاه قومى يا دولتى در لباس مستكبرى پرقدرت ظاهر مى شود .

در هر صورت بهترين راه و اولين قدم در انتخاب مسير و يا مقابله با خصم شناخت معنى استكبار است . اگر اين مفهوم شناخته شود؛ در هر لباسى قابل شناساى است . استعمار نيز يك روى ديگر استكبار است .

اما نيسم روح و جا نمايه استكبار است . امپرياليسم هم يك وجه ديگر آن است .

- در اين صورت آيا حكومتهاى استكبارى پادشاهان قديم را هم مى توان نوعى حكومت امپرياليستس دانست .

- اگر امپرياليسم را به معنى امپراتورى فرض كنيم ، سابقه اش طولانى است . مانند امپراتوريهاى بزرگ روم ، يونان ، و حتى ايران عصر هخامنشى و ساسانى . با اين حساب دو سه هزار سال از تاريخ حيات امپراتورى مى گذرد . اما ، اگر نوع امپرياليسم امروزى را در نظر بگيريم ؛قضيه شكل ديگرى پيدا مى كند . يعنى از عمر امپرياليسم كنونى بيش از يك صد سال نمى گذارد .

- مگر اينها چه فرقى

با هم دارند ؟

- اينها عملكردشان فرق دارد . امپراتوران قديم ، با خوى جهانگشايى به ديگر سرزمينها حمله مى كردند ، منطقه اى را فتح مى نمودند و آنجا را زير فرمان و نگين قدرت خود در مى آورند . اما عمل آنها از آنچه امروزه از امپرياليسم مى شناسيم تفاوت داشت .

تفاوت اين دو جريان در نيت و قصد آنان است . در واقع ، عمل جهانگشايى امپراتوران قديم عارى و تهى از وجهه فرهنگى بود . عملكردشان هم بدين صورت بود كه پس از تصرف يك سرزمين از مردم مغلوب باج مى گرفتند و سپس اميرى از خود آنان مى گماردند و حتى آن مردم را وارد دستگاه نظامى و سپاهيگرى خود مى كردند ، ليكن به فرهنگ مردم كارى نداشتن و قصدشان انتقال فرهنگى نبود . در دستور كار هيچ يك از پادشاهان قديم نمى بينيد كه آنان حسب يك طرح و برنامه فرهنگى ، از پيش تعيين شده اراده سلطه جويى بر سرزمينى كرده باشند . البته داد و ستد و رفت و آمدها موجب اختلاط فرهنگى و يا تاثير پذيرى از خوى و منش فرهنگى مى شد اما اين اتفاق حسب ارتباط و تبادل فرهنگى اقوام صورت مى پذيرفت نه بر اساس برنامه و طرح سازمان يافته اميران جهانگشا . در صورتى كه هجوم فرهنگى تنها مربوط به تاريخ جديد است و استعمارگران از زمانى كه به بهانه اى عمران و آبادانى وارد سرزمينهاى ديگر شدند ، فرهنگ خود را بر ديگر ملتها تحميل كردند . به عبارت ديگر امروزه نوعى استحاله فرهنگى در دستور كار استعمار گران است

.

پادشاهان قديم ، مردم تحت سلطه را مطيع مى خواستند اما كارى به آداب و رسوم آنان نداشتند و در واقع فرهنگ ، اسباب لازم براى سلطه نبود .

همين امر هم باعث بود كه عليرغم جنگهاى بزرگ بين امپراتوران قديم و رد و بدل شدن بسيارى از سرزمينها ميان امپراتوران ، در فرهنگ و آداب و رسوم اقوام دگرگونى حاصل نشود و ماهيت و هويت ويژه فرهنگى آنان و دريافت عمومى شان از عالم و آدم ثابت بماند . براى مثال ، بد نيست كه بدانى از هزاران سال پيش ارمنستان ميان بسيارى از حكومتها و پادشاهان دست به دست گشته ، در شاهنامه از اين سرزمين ياد شده ، پادشاهان هخامنشى بر آن حكومت كرده اند ، سلجوقيان و ساسانيان در آن ديار رفت آمد داشتند ، تيمور جهانگشا به آنجا حمله برد تا به عصر جديد اما ، در همه آن ادوار ارمنستان يادآور يك باور ويژه ، يك فرهنگ خاص مسيحى و دست نخورده ماند . اما امروزه ورود و حضور استعمار گران به سرزمينهاى مختلف حاكى از يك داد و ستد نظامى صرف نيست ، بلكه انعكاس يك جريان فرهنگى است كه طى آن ، سرزمينى از پيشينه و هويت فرهنگى اش تهى شود .

براى استعمار دو دوره ذكر كره اند ، دوره قديم كه از آن با عنوان استعمار كهن ياد مى شود و دوره جديد يا استعمار نو .

زمانى كه پرتقاليها ، هلنديها و انگليسيها بناى سلطه جويى و استعمار گذاشتند ، خود را برتر ، بهتر و فرهيخته تر مى دانستند و سعى داشتند از طريق نيروهاى نظامى

ابتدا منطقه اى را فتح كنند ، سپس بر اساس روش خود بر آن حاكم شوند . در اين صورت خود را معلم ، دانا و آقايى مى دانستند كه به قصد آدم كردن و رام كردن ساير اقوام به راه افتاده است .

حتما بارها از زبان هنديها كلمه صاحب را شنيده اى ، دستكم در فيلمهاى سينمايى ديده اى كه يك انگليسى در برابر مردم هند خود را صاحب ، قيم و آقاى آنان مى داند . در پى همين نوع حضور بود كه داراييهاى سرزمينها ، معادن و فرآورده هاى جنگى و دريايى شان به يغما مى رفت .

جالب توجه اينكه ، غارتگران ، اقوام تحت سلطه را وحشى هم قلمداد مى كردند و ماموران دولتى شان براى انجام ماموريتها ، حق توحش مى گرفتند . يعنى خود را در خطر اقوام وحشى مى دانستند و براى سفر پول بيشترى مطالبه مى كردند . حاكميت انگلستان در بسيارى از جزاير استراليا محصول همين دوره از حضور استعمار است . همچنانكه سالهاى زيادى از استقلال هند ، عراق ، پاكستان ، الجزاير و . . . نمى گذرد .

در مرحله دوم ، استعمارگران با تغيير در شيوه هاى رفتارى ، به نحوى ديگر به غارت اقوام مختلف مشغول شدند . اين بار آنها مجهز به صنعت و تكنولوژى بدست آمده از انقلاب صنعتى بودند . ميل به دست يابى مواد اوليه و كارگر ارزان آنها را واداشت كه سرمايه هاى خود را به مستعمرات پيشين ببرند و با سرمايه گذارى و استفاده از مواد اوليه و كارگران فراوان و ارزان كالا توليد كنند .

پس ، انتقال سرمايه مرحله نوين حضور استعمارگران در سرزمينهاى ديگر بود . در اين سياست جديد ، سرزمينهاى مستعمره همواره ، بازار بزرگى براى سرمايه گزاران به حساب مى آمدند . بايد توجه كنى كه تمناى كسب ثروت و پول تلاش براى يافتن بازار فروش ، از ويژگى هاى ذاتى نظام سرمايه دارى است و توليد انبوه كارخانه هاى ريسندگى و بافندگى انگليس بازار فروش لازم داشت و اين بازار يافت نمى شد مگر با روشهاى سياسى خاص انگليسيها .

فكر مى كنى عوامل اصلى بروز جنگهاى جهانى اول و دوم چه بود ؟ ميل به يافتن بازارهاى بزرگتر و تقسيم بازار فروش توليدات صنعتى باعث بروز رقابتهاى سنگين بين كشورهاى صاحب سرمايه و دست اندازى آنان بر مناطق مختلف بود . به عبارت ديگر به علت رقابت شديد سرمايه دارى كه سود آورى در بازار داخلى كشورهاى صنعتى نداشت امپرياليسم نوين شكل مى گرفت . نكته جالب توجه آن است كه استعمار گران جديد ، همواره طلبكار هم بوده اند يعنى خودشان را قيم و سرپرستى مى دانستند كه تمدن و آبادانى را به ارمغان آورده اند . در حقيقت ميل به كسب قدرت در اروپاى پس از رنسانس مبدل به يك فرهنگ عمومى و فراگير شده بود؛ آنهم به دنبال تعريف و نقشى كه با رويگردانى از دين و معرفت به انسان داده بودند . زيرا تعريفى كه آنها براى انسان عرضه مى كردند ، انسان را در چارچوب تمنيات و اميال حيوانى و مادى محدود مى كرد و وادار مى نمود تا بى اعتنا به دين و مرگ تماما به زمان حال

و دنيا بچسبد . معلوم است كه با چنين وضعى ، قدرت حاكمه و دستگاه سياسى آن كشورها هم براى توسعه قدرت و سلطه خود وارد عمل مى شوند . از همين جاست كه نظام سرمايه دارى كه به آن كاپيتاليسم مى گويند صورت پيشرفته استعمار يعنى امپرياليسم را به نمايش مى گذارد .

بايد توجه داشته باشى كه امپرياليسم تنها در سياست و اقتصاد خلاصه نمى شود ، بلكه پيش از آن يك جريان عمده فرهنگى است كه در پى آن امپرياليسم سياسى و اقتصادى ظاهر مى شود . امپرياليسم تنها خواهان ثروت نيست ، بلكه او همه مردم جهان و فرهنگهايشان را هضم و حل شده در فرهنگ غربى مى خواهد . اين موضوع باعث مى شود كه تمامى اقوام آلوده شوند و بسان يك بيمار تابع و مطيع اوامر و خواسته هاى امپرياليسم سياسى و اقتصادى گردند .

تا آنجا كه به خاطر دارم مبارزات ضد استعمارى ملل مختلف هميشه وجود داشته اما هيچ وقت موفق نشده با خوى استعمارى مقابله كند .

طى يكصد سال اخير بسيارى از كشورها و اقوام مستقل شدند و ظاهرا خوشان را از دست حاكميت سياسى استعمارگران نجات دادند . چنانكه هندوستان ، پاكستان ، الجزاير ، عراق و كشورهاى ديگر نظير اينها ظاهرا تحت سلطه نيستند و همه ساله هم جشنهاى با شكوه استقلال برگزار مى كنند ، اما ، استعمار با چهره جديد و حتى قوى تر از قبل سلطه خود را حفظ كرده است

- چگونه ؟

- وقتى اقوام مختلف بيدار شدند دست به مبارزه زدند و پس از تحمل سختيها حتى جنگهاى فراوان خود را از

دست حاكميت انگليس و هلند و فرانسه نجات دادند؛ليكن متوجه اين نكته نبودند كه غرب استعمارى ديگر بار با تغيير صورت وارد معركه شده است . در مرحله نخست ظاهرا اقوام آزاد شدند سپس استعمارگران جديد با روانه كردن سرمايه هاى خود ، حاكميت سرمايه را جايگزين حاكميت سياسى صورى كردند و ديگر بار حضور جدى خود را در اين كشور پى گرفتند . حضور كالاهاى ساخته و پرداخته دنياى صنعتى مغرب در ميان اقوامى كه در پى شناخت جدى غرب استعمارى نبودند ، حامل يك بار فرهنگى هم بود . فرهنگى كه نوعى خود باختگى براى مردم عراق و پاكستان و هند و . . . به ارمغان آورد و آنان را چنان تشنه اى به دنبال گند آبى كه در دست غربيان بود روانه ساخت و اين آغاز بيمارى مسرى غربزدگى در جوامع غير غربى بود . شيوع اين بيمارى خود به خود جسم و جان ساكنان مصر و عراق و هند را متوجه غرب مى كرد . ديگر نيازى به زور و اسلحه نبود چون ، خودشان شيفته و شيداى غرب بودند .

كشورهاى غير غربى پس از بيرون راندن وابستگان به استعمار ، خودشان پا جاى پاى غربيان گذاشتند و بدون شناخت ماهيت غرب روشهاى آنان را در همه امور سياسى ، اقتصادى ، آموزشى و . . . پذيرا شدند در واقع خودشان را گول مى زدند . آنها گمان مى كردند كه اگر سلطه سياسى و اقتصادى را از بين ببرند آزاد و خلاص مى شوند در صورتى كه امپرياليسم در اقتصاد و سياست خلاصه نمى شود . بايد ماهيت

امپرياليسم را شناخت و به آن پشت پا زد .

- هميشه اين سوال در ذهنم بوده كه چرا با وجود آنكه در تاريخ گذشته ما روزگارى وجود داشته كه قدرت مركزى ايران بشدت دچار ضعف و سستى شده و اختلاف بين حكام بالا گرفته بود و با شواهدى كه موجود است بسيارى از كشورهاى استعمارى نيز چشم طمع به اين كشور دوخته بودند ليكن هيچ دولت استعمارى به خود اجازه پياده كردن نيرو در اين كشور را نداده در صورتى كه در هند ، الجزاير ، و ديگر كشورها بر خلاف اين عمل كرده اند . به عبارت ديگر آيا آنها نخواسته اند يا نتوانسته ايران را مستعمره كنند ؟

- مستعمره منطقه يا كشورى بوده كه تماما زير نظر استعمارگر اداره مى شد ، در واقع آنها خود را قيم فرض مى كردند و حاكمى از سوى خودشان براى اداره آن مستعمره مى گماردند . اين موضوع درباره اقوامى كه سابقه تاريخى زياد ، مردم با فرهنگ و رهبران اهل فكر داشتند كمتر اتفاق مى افتاد و معمولا در اينگونه كشورها صورت عمل فرق مى كرد . مثلا انگلستان با نفوذ در دربار پادشاهان قاجار ، اهداف خود را پى مى گرفت ؛زيرا مردم ايران با وجود علما ، سرداران سلحشور و سابقه تاريخى خود هيچگاه اجازه نمى دادند كشورشان بصورت مستعمره اداره شود ، پس شيوه استعمارگران درباره ايران قبل از آنكه نظامى باشد ، سياسى و فرهنگى بود .

قسمت چهارم

توصيه مى كنم يك بار ديگر برگردى و مطالبى را كه درباره فراماسونرى و فراماسونها در ايران گفتم خوب بخوانى تا منظورم را از

شيوه عمل استعمارگران درباره ايران بخوبى متوجه شوى !

- حتما اين كار را خواهم كرد اما ، بسيارى از اوقات ما شاهد كمكهاى مالى فراوان كشورهاى استعمارگر و امپرياليستى به كشورهاى فقير هستيم . اين كمكها چه توجيهى دارد ؟ اگر اين كشورها قصد سوئى دارند چرا اينگونه كمك مى كنند ؟

- شايد با يكى دو مثال ساده بتوانم جوابت را بدهم . تو اگر يك گوساله داشته باشى ، براى اينكه بزرگ شود و رشد كند و بتوانى از شير يا گوشتش استفاده كنى ؛براى گوساله ات علوفه تهيه نمى كنى ؟ و يا جاى خواب در طويله فراهم نمى كنى ؟

- البته كه اين كار را مى كنم !

- مثال ديگر ، فرض كن تو فروشنده ميوه وتر بار باشى و باغهاى بزرگ و پر ميوه يك منطقه خوش آب و هوا چشمت را گرفته باشد و دريابى كه با ساختن يك جاده مى توانى بسرعت ميوه ها را خريدارى كرده و به انبار ببرى . حالا بگو ببينم براى ساختن آن جاده پول خرج نمى كنى ؟

- چرا ، حتما اين كار را مى كنم .

- مثال ديگر ، فرض كن تو يك كارخانه اى بزرگ اتومبيل سازى داشته باشى اما ، اطراف تو ، همه مردم ساكن در روستاها با گارى و درشكه رفت و آمد كنند ، بى گمان دوام و بقاى تو و كارخانه ات در گرو فروش اتومبيل هاى توليد شده در كارخانه تو است . آيا با فرستادن چند ماشين و يا برقرار كردن يك خط رفت و برگشت مجانى و يا حتى ساختن جاده و پرداخت

وام به آنها براى خريد اتومبيل ، استفاده از اتومبيل را بين آنها رايج نمى كنى ؟ بى شك همه اين اقدامات در صورت ظاهر ، پسنديده و زيباست .

اما وجه سود جويى و حيله در آن براى رسيدن به ثروت و سود غلبه دارد .

روشهاى سلطه جويى و بهره كشى كشورهاى استعمار گر در گذر زمان تغيير يافته و صورتهاى جديدى به خود گرفته و اينهمه نشان مى دهد كه تغييرات اغلب در تاكتيكهاى سرمايه دارى است نه در خط مشى كلى و استراتژى آنها . وابسته نگهداشتن كشورها فقير و به قول خودشان توسعه نيافته ، هميشه موجب ادامه سلطه قدرتمندان بوده است .

آيا هيچ به تغيير پى در پى مد اتومبيلها و تغيير بدنه آنها فكر كرده اى ؟ سازندگان اتومبيل تنها به فروش بيشتر مى انديشند و اين مصرف كننده است كه بايد خود را با خواست آنها وفق دهد . به همان سان كه كامپيوترها لحظه به لحظه تغيير مى كنند و تو ناگزيرى هر روز خريدار جنسى جديد باشى . زيرا توليدات قبلى بسرعت به كنار مى روند و از دور خارج مى شوند .

امپرياليسم ، اگر چه در گذشته اى نه چندان دور از طريق صدور كالا و داد و ستد بازرگانى ، اعمال قدرت و بهره بردارى اقتصادى مى كرد؛اما اينك از مرحله صدور سرمايه هم گذشته است و در تلاش است تا با كنترل اقتصاد كشورها توسط اهرمها و بنگاههاى بزرگ و سراسرى خود به اهدافش برسد .

فرض كن تو صاحب سرمايه اى هستى و با آن كارگاههاى توليدى متعددى تاسيس كرده اى ؛بى شك بايد

دنبال بازار باشى و توليدات خودت را با تبليغ و سر و صدا و به هر طريق ممكن در شهرستانهاى اطراف به فروش برسانى .

در اين صورت اين تو هستى كه بايد هزينه خريد مواد اوليه و كارگر را بدهى و خطرات ناشى از حوادث را هم تحمل كنى و هزينه هايش را بپردازى ، حال اگر به جاى اين كار ، اقدام به تاسيس كارخانه در همان شهرستان بكنى چه مى شود ؟

ضمن استفاده از كارگران ارزان و مواد اوليه آن منطقه تو تنها از سرمايه ات استفاده كرده و تكنيك ويژه ساخت را هم در دست خود نگهداشته اى .

امروزه به اين تكنيك خاص توليد يا فن آورى مى گويند تكنولوژى .

حالا بايد بتوانى بفهمى كه چرا كشورهاى ضعيف با وجود داشتن دهها كارخانه اتومبيل سازى و لوازم خانگى قادر به توليد مستقل نيستند . چون اگر تكنولوژى ساخت را در كنار شرايطى كه سرمايه گذارى مى خواهد ، يعنى تضمين و امنيت لازم براى برگشت سود ، كنار هم بگذارى مى بينى كه صدور سرمايه هيچ فرقى با استعمار از طريق نيروهاى نظامى ندارد

- چه خطرى بازگشت سود آنها را در اين كشورها تهديد مى كند ؟

- استقلال ، خطر استقلال جدى ترين تهديدى است كه سرمايه داران بنگاههاى چند مليتى امپرياليستى را تهديد مى كند . چون منافع آنها در گرو وابستگى اقتصادى كشورهاى عقب افتاده است و از طرفى استقلال آن كشورها به معنى آن است كه ديگر سودى به جيب آن سرمايه داران نمى رود از اينرو تلاشى دائمى براى وابسته نگهداشتن اين كشورها صورت مى گيرد كه از

جمله آنهاست :

1 - رواج اقتصاد تك محصولى به اين معنى كه هر يك از اين كشورهاى ضعيف تنها راه تنفسشان يك محصول واحد باشد . مثلا نفت در ميان كشورهاى نفت خيز ، شكر در كوبا و امثال اينها . چون در اين كشورها نفت يا شكر محصولى اصلى است ؛اگر سرمايه دار عمده تصميم بگيرد تا نرخ نفت يا شكر را كنترل كند آن كشور توليد كننده به راحتى فلج مى شود و قدرت مقابله را از دست مى دهد . در همين يكى دو دهه بارها شاهد افت قيمت نفت در بازارهاى جهانى بوده ايم .

2 - دادن وام در جايى مى خواندم كه شعار خانواده بزرگ روچيلد كه در زمره بانكداران معروف انگليسى بودند اين بود كه : تلاش كنيد به كشورهاى فقير وام بدهيد ، چون هر كشورى كه وام گرفت ديگر مجال خلاص شدن پيدا نمى كند . دليل اين امر معلوم است ، اين كشورها به دليل گرفتاريهاى اقتصادى و سياسى قبل از آنكه فرصت سرمايه گذارى مستقل به دست آوردند وام اخذ شده را به ناچار صرف امور جارى و مشكلات فراوانشان مى كنند . اقتصاد وابسته در چنبره نظام سرمايه دارى امپرياليستى هم امكان دستيابى آنان را به سود نمى دهد ، در نتيجه تا به خود مى آيند مى بينيد با اين وام در دامى اسير شده اند كه بايد اقساط آن را با هم با سود فراوان بپردازند . همين مساله باعث مى شود كه آنها همواره در چنگ بانكداران غربى اسير باشند .

در يكى از رمانهاى داستايوفسكى مى خوانيم كه در زندان سيبرى

هيچ يهودى زندانى نبوده اما يك وقتى خبر آوردند كه يك مجرم يهودى را به زندان مى آورند و همه منتظر بودند تا اينكه زندانى با لباسهاى ژنده و پاره وارد شد ، اما بيش از چهار ماه نگذشت كه اكثر زندانيان بدهكار او بودند .

بدهكارى كه ناگزير باشد بدون در آمد ، سود پى در پى بدهى را بدهد ، هميشه در اسارت طلبكار مى ماند .

3 - حكومتهاى دست نشانده اين تدبير استعمارگران بلاى جان تمامى مردم امريكاى لاتين و كشورهاى جهان سومى است . در ميان جوانان آمريكاى لاتين يك ضرب المثل وجود دارد ، وقتى هوا ابرى است مى گويند : امروز بارانى است ، چون نمى شود فوتبال بازى كرد ، برويم كودتا كنيم اين شوخى ساده نشان مى دهد كه در اين كشورها كه به كشور كودتا معروف اند سياست و حكومتها چه جايگاهى دارند .

وقتى سرمايه داران غربى يا همان حاكمان كشورهاى امپرياليستى بخواهند سرمايه گذارى كنند در صدد بر مى آيند كه از طريق حكومتهاى دست نشانده وابستگى اقتصادى را با وابستگى سياسى توام كنند تا امكان سلطه كامل شود و منافع نا مشروع بيش از بيش به دست آيد . حكومتهاى وابسته خصوصا رژيمهاى نظامى ، نگهبانان اصلى سرمايه داران غربى اند و از آنجا كه اين حكومتها كاملا تابع اوامر استعمارگران هستند ، استبداد و بهره كشى همراه با استعمار تركيبى كاملى مى سازد .

- استعمار يعنى چه ؟

- يعنى مردم را نادان و خواستن . استعمار از طريق تبليغات تحقق پيدا مى كند . در اين وضعيت ، حقيقت زير لعابى از جنجال و

تبليغ و زرق و برق پوشيده مى شود . گاهى حتى رنگ عمرانى و اقتصادى ، اعطاى مواد غذايى ، دارو و يا شكل برگزارى جلسات محاكمه ساختگى و . . . به خود مى گيرد . استعمارگران در اين مرحله تمام تلاش خود را صرف آلوده كردن سران حكومتهاى مى كنند ، آلودگيهاى مالى و اخلاقى به همراه زد و بندهاى سياسى (كه همه زير نظر و نگاه استعمارگران تحقق مى يابد) از سران حكومتها بردگانى مى سازد كه اسير دست اربابند . زيرا ميزان آلودگى و طمع و جاه و قدرت همواره آنان را در خدمت خصم مى آورد و آنان را تبديل به خائنانى در خدمت مى كند كه گاهى اين بندگى همراه با تضمين هايى است ، تضمين براى بيشتر ماندن بر سر قدرت .

4 - تربيت نخبگان ، مردم ، همواره در برابر دشمن آشكار عكس العمل نشان مى دهند اما ، در برابر گرگى كه لباس گوسفند پوشيده در مى مانند . استعمارگران نيز از پس سالها تجربه استعمار كهن متوجه اين نكته شدند و به همين دليل هميشه سعى در ساختن جانشينى براى خود داشتند .

اگر چه حكومتهاى دست نشانده تابع استعمارگران بودند اما ، چون مردم در برابر استعمار موضع مى گرفتند مثل مبارزات استقلال طلبان براى رهايى از مستعمره بودن ، در نتيجه آنان دريافتند كه آگاه شدن اقوام ، استعمار را به خطر مى اندازد ، پس بايد با ترفند جديدى وارد ميدان مى شدند و تربيت نخبگان ترفند جديدى بود كه از حدود دويست سال قبل در دستور كار سياستمداران كهنه كار استعمار قرار

گرفت . چنانچه در ايران و بسيارى از كشورهاى ديگر مقدمات اعزام دانشجويان به خارج را انگليسيها و فرانسويها فراهم كردند . سپس از ميان همان فارغ التحصيلان تربيت شده ، كارگزاران حكومتى را بر گزيدند تا ضامن و حافظ منافع آنها باشند . فكر مى كنى قرار داد انگلستان و تركمانچاى را چه كسانى امضاء كردند ؟

- نمى دانم .

- ابولحسن خان ايلچى ! او يكى از فارغ التحصيلان اوليه دانشجويان اعزامى به خارج بود كه وقتى به وطن بر گشت بر مصدر كار نشست و در ماموريتى سياسى مقدمات امضاى آن دو قرار داد را كه شرحش بتفضيل در كتابهاى درسى آمده فراهم كرد . تربيت نخبگان موجب مى شد تا استعمار گران از تيررس اعتراض و عكس العمل اقوام مختلف در امان بمانند استعمارگران به انجام برسانند .

از اين نخبگان در دوره جديد با عنوان روشنفكر ياد مى شود . همانها كه آلوده فرهنگ استعمارى شدند و به جاى آنها عمل كردند و من قبلا تا حدى درباره شان با تو گفتگو كردم .

- آيا همه اين نخبگان و روشنفكران آلوده فرهنگ استعمارى بودند ؟

- نه از اين زمان تا به امروز ما روبرو با چند گروه از مردم هستيم .

گروه اول جماعتى بودند كه با نگاهى سطحى و قشرى به دين و مذهب وبا مقدس نمايى چشم خودشان را بر روى هر واقعيتى مى بستند و فضاى ديندارى را تنگ و بسته معرفى مى كردند تا جايى كه حتى استفاده از دوش در حمام را هم زير سوال مى بردند .

گروه دوم جماعتى بودند كه به همه آئين و مرام و

سنتهاى مذهبى و حتى ايرانى پشت كرده و قبول تام و تمام همه صورت و باطن زندگى غربى و انديشه فرنگى را شرط پيشرفت مى دانستند . مثل اين بود كه غرب كعبه آرزوهاست . اين دلبستگى سبب شده بود كه آنها دانسته و ندانسته خود را شهروند غربى بدانند . ملاك و معيار همه چيز برايشان پسند غرب و سياستگزاران غربى بود . يك لبخند مستخدم سفارت انگليس و فرانسه كافى بود تا همه اسرار مردم را فاش سازند و يا يك وعده سفير انگليس كافى بود تا آنها هر قراردادى را امضاء كنند . جالب اينجاست كه اينها عموما خودشان را روشنفكر و بقيه را تاريك مى دانستند . در اين ميان جماعت ديگرى هم بودند كه با شك و ترديد به اين دو جماعت مى نگريستند . اما دستشان بجائى بند نبود . مى خواستند ايرانى و ديندار بمانند و سرزمين آباء و اجداديشان را هم از دست اجانب در امان نگه دارند ليكن در ميان غوغاى اين دو جماعت ره به جائى نداشتند .

غرب از سويى با استفاده از انواع راهها سعى در رشد دادن و حمايت گروه دوم داشت و از ديگر سو با سوء استفاده از سخنان و اعمال گروه او اول همه دين و دينداران را منكوب مى كرد . شايد از همين رو بود كه با مسخره كردن اعمال گروه اول و چاپ و نشر قصه ها و نمايشنامه ها و ساير راهها سعى در اين داشتند كه مذهب و اهل مذهب جراءت عرض اندام پيدا نكنند .

نويسندگانى چون حسن مقدم در نمايشنامه جعفر خان از فرنگ

برگشته و يا آخوند زاده در بسيارى از آثار خود ، نوك تيز حمله به ظاهر روشنفكرانه خود را متوجه آداب و مذهبى و مذهبى ها كردند .

در جايى از نمايشنامه حسن مقدم مى خوانيم كه جعفر خان با سگش از فرنگ به ايران آمده ، اما وقتى اعتراض دائيش را كه مردى مذهبى است و نمى خواهد سگ ، وارد اتاق خانه شود ، مى شنود با مسخره كردن دائى مى گويد من چند مرتبه سگم را با آب و صابون شسته ام و ديگر نجس نيست .

مردم ايران و فرهنگ و مذهب در اثر عوامل مختلف و از جمله بى توجهى ، غفلت و بى خردى برخى از كسانى كه دين و ديندارى را تنها در برداشت سطحى و عوامانه خود از مذهب خلاصه مى كردند لطمه خورده بودند تا آنجا كه در اثر ضعف و سستى تدريجى بروز نوعى عقب ماندگى و ايستايى را سبب شده بود . و اگر جز اين بود غرب و روشنفكران وابسته به غرب مجال نمى يافتند و لطمات و صدمات فرهنگى و مادى بيش از دوران قبل بر سر و روى مردم فرود نمى آمد . اگر از روز بزرگان و خردمندان اهل دين مجال برخورد آگاهانه با غرب را مى يافتند ، كار به اينجا ختم نمى شد كه مردم بر سر دو راهى عجيبى قرار بگيرند كه ديندارى را در ترك دنيا و علم و فن و روشنفكرى را در ترك دين و مذهب فرض كنند و بر سر خود آن بياورند كه هم دين را از دست بدهند ، هم دنيا را .

و

پنجمين وجه نظام تعليم و تربيت است كه فعلا از آن مى گذرم تا بعد .

- اما شايد بهتر باشد كه كمى اشاره كنيد .

- آنها با گذر زمان ، زيركتر و لطيفتر از ادوار پيشين عمل كردند تا از ديده ها در امان بمانند . علت هم آن بود كه وقتى مردم به نوع عمل و اهداف استعمارگران پى بردند ، به مقابله برخاستند و همانطور كه قبلا گفتم اين اتفاق منجر به خروج نظامى آنها از كشورها شد . اما آيا كار به همين جا ختم شده بود ؟ مسلما خير ! فقط به ترفندى جديد بود .

فراموش نكن كه نظامهاى تعليمى و تربيتى همراه بزرگترين نقش را در جهت دادن به عموم مردم داشته اند . حال اگر استعمار موفق به تنظيم نظام تربيتى مى شد و نوع نگرش خود را در غالب كتاب درس و مدرسه بر قلب و ذهن كودكان و نوجوانان منتقل مى كرد ، مى توانست در دراز مدت همه ساكنان آن سرزمينها را تابع و مريد خود كند كه متاسفانه اين اتفاق نيز افتاد .

- يعنى مى خواهيد بگوييد كه . . . !

- بله مى خواهم بگويم استعمارگران كتاب و درس و معلم و مدرسه را جايگزين اسلحه و زور كردند . حالا هم ديگه بهتره نگاهى به ساعتهاتون بندازيد ببينيد كه چند ساعته كه داريم حرف مى زنيم . ديگه هم وقت رفتنه اما ، يه ليوان چايى داغ هم تو اين وقت شب خيلى مى چسبند . با اين حرف همه به اتفاق به طرف بوفه حركت كرديم .

در ميان راه فكر مى كردم

اگر در دوره جوانى معلمى داشتم كه مى توانستم راحت و بى دردسر با او به گفتگو بپردازم شايد امروز وضع ديگرى داشتم و شايد هم همين مساله باعث شده بود تا چنين فرصتهايى را براى بچه هايى مثل حميد و دوستانش به وجود بياورم . اين روش براى آنها هم جالب بوده و بويژه آنكه از درس رسمى و كلاس و امتحان و نمره خبرى نبود . امان از درسهاى كليشه اى و رسمى . . .

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109